رمان دریای چشمات
پارت ۱۰۰
تنها صندلی خالی کلاس صندلی بغلی من بود .
دیگه داشتم از این شانس خوشگلم دیوونه می شدم .
اومد و روی صندلی کناریم نشست و استاد هم بدون حرفی درس رو شروع کرد.
ولی مگه کسی گوش می داد .
اروم درگوش دلارام گفتم : چرا این کلاس شلوغه ؟
دلارام: یکی از بهترین استادای این درسه .
همه دانشجو ها واسه اینکه تو کلاسش باشن هرکاری می کنن.
با تعجب به استاد نگاه کردم .
تقریبا ۳۵ سالش می شد . قیافه خوبی داشت و با صدای بلند و رساش همه رومجبور به گوش دادن می کرد.
پس دلیلش این بود .
آیدا نگاهی بهم انداخت و گفت : الان همه دارن راجب تو و بغل دستیت حرف می زنن .
سرم رو بالا آوردم و به پسره نگاه کردم که غرق درس شده بود .
نگاهی به بچه های کلاس که زوم کرده بودن رو من و پسره هم انداختم و بدون هیچ حرفی نگاهم رو گرفتم.
و تا آخر کلاس بدون هیچ حرفی و با قیافه پکری ساکت یه جا نشستم .
کلاس که تموم شد پسره هم بدون هیچ حرفی وسایلش رو جمع کرد و رفت.
همین که دور شد نفس عمیقی کشیدم و با بچه ها از کلاس خارج شدیم .
آیدا : چقدر خر شانسی تو دریا!
چشم غره ای رفتم و گفتم : لطفا راجب اون موضوع حرف نزنین دیگه .
دلارام: بچه ها من دیگه باید برم .
من : کجا ؟
کلاسات تمومه ؟
سرش رو به نشانه نه تکون داد و گفت : دارم می رم تولد یکی از دوستای دبیرستانم این استاد درساش زیاد سخت نیست می تونم بخونم خودم.
من : اها خوش بگذره پس من سعی می کنم جزوه بنویسم برات .
آیدا : اهوم منم .
دلارام : خیلی ممنون بچه ها .
خوشحالم باهاتون دوست شدم فعلا.
خداحافظی کرد و از دانشگاه زد بیرون .
حالا مونده بودیم من و آیدا و کلاسمون نیم ساعته دیگه شروع می شد و حیاط دانشگاه عجیب خلوت شده بود .
قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم : آیدا هر کی از راه می رسه راجب اون سوتی کوفتی من صحبت می کنه دارم دیوونه می شدم .
آیدا چپ چپ نگام کرد و گفت : مگه تا حالا دیوونه نبودی ؟
من : الان وقت شوخیه آخه ؟
صدای سارین از پشت سرم اومد : پس کی وقت شوخیه .
با شنیدن صداش برگشتم و فوری اشاره کردم که ساکت شه و بعد آروم گفتم : یادتون رفته ما همدیگه رو نمی شناسیم .
سارین : الان که کسی اینجا نیس .
من : ولی ممکنه کسی بیاد .
وایسا ببینم چرا آیدا و آرش ساکتن ؟
برگشتم و دیدم که هر دوشون عاشقانه دارن همدیگه رو نگاه می کنن.
خندم گرفت و زدم زیر خنده .
سارینم دست کمی از من نداشت حالا هی من می خوام جدی باشم اینا نمی ذارن .
ولی اینقدر تو نگاه همدیگه غرق شده بودن که حتی متوجه خنده ما هم نشدن .
یه عده دانشجو داشتن به طرفمون میومدن واسه اینکه لو نریم دست آیدا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم .
آیدا با داد : هی چیکار می کنی چرا مثل کش تنبون منو دنبال خودت می کشونی ؟
من : دیوونه شدی ؟
چرا وسط حیاط دانشگاه دل میدی قلوه میگیری ؟
آیدا : هر چی هم باشه نباید اونجوری دستم رو می کشیدی .
واای درد می کنه .
تنها صندلی خالی کلاس صندلی بغلی من بود .
دیگه داشتم از این شانس خوشگلم دیوونه می شدم .
اومد و روی صندلی کناریم نشست و استاد هم بدون حرفی درس رو شروع کرد.
ولی مگه کسی گوش می داد .
اروم درگوش دلارام گفتم : چرا این کلاس شلوغه ؟
دلارام: یکی از بهترین استادای این درسه .
همه دانشجو ها واسه اینکه تو کلاسش باشن هرکاری می کنن.
با تعجب به استاد نگاه کردم .
تقریبا ۳۵ سالش می شد . قیافه خوبی داشت و با صدای بلند و رساش همه رومجبور به گوش دادن می کرد.
پس دلیلش این بود .
آیدا نگاهی بهم انداخت و گفت : الان همه دارن راجب تو و بغل دستیت حرف می زنن .
سرم رو بالا آوردم و به پسره نگاه کردم که غرق درس شده بود .
نگاهی به بچه های کلاس که زوم کرده بودن رو من و پسره هم انداختم و بدون هیچ حرفی نگاهم رو گرفتم.
و تا آخر کلاس بدون هیچ حرفی و با قیافه پکری ساکت یه جا نشستم .
کلاس که تموم شد پسره هم بدون هیچ حرفی وسایلش رو جمع کرد و رفت.
همین که دور شد نفس عمیقی کشیدم و با بچه ها از کلاس خارج شدیم .
آیدا : چقدر خر شانسی تو دریا!
چشم غره ای رفتم و گفتم : لطفا راجب اون موضوع حرف نزنین دیگه .
دلارام: بچه ها من دیگه باید برم .
من : کجا ؟
کلاسات تمومه ؟
سرش رو به نشانه نه تکون داد و گفت : دارم می رم تولد یکی از دوستای دبیرستانم این استاد درساش زیاد سخت نیست می تونم بخونم خودم.
من : اها خوش بگذره پس من سعی می کنم جزوه بنویسم برات .
آیدا : اهوم منم .
دلارام : خیلی ممنون بچه ها .
خوشحالم باهاتون دوست شدم فعلا.
خداحافظی کرد و از دانشگاه زد بیرون .
حالا مونده بودیم من و آیدا و کلاسمون نیم ساعته دیگه شروع می شد و حیاط دانشگاه عجیب خلوت شده بود .
قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم : آیدا هر کی از راه می رسه راجب اون سوتی کوفتی من صحبت می کنه دارم دیوونه می شدم .
آیدا چپ چپ نگام کرد و گفت : مگه تا حالا دیوونه نبودی ؟
من : الان وقت شوخیه آخه ؟
صدای سارین از پشت سرم اومد : پس کی وقت شوخیه .
با شنیدن صداش برگشتم و فوری اشاره کردم که ساکت شه و بعد آروم گفتم : یادتون رفته ما همدیگه رو نمی شناسیم .
سارین : الان که کسی اینجا نیس .
من : ولی ممکنه کسی بیاد .
وایسا ببینم چرا آیدا و آرش ساکتن ؟
برگشتم و دیدم که هر دوشون عاشقانه دارن همدیگه رو نگاه می کنن.
خندم گرفت و زدم زیر خنده .
سارینم دست کمی از من نداشت حالا هی من می خوام جدی باشم اینا نمی ذارن .
ولی اینقدر تو نگاه همدیگه غرق شده بودن که حتی متوجه خنده ما هم نشدن .
یه عده دانشجو داشتن به طرفمون میومدن واسه اینکه لو نریم دست آیدا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم .
آیدا با داد : هی چیکار می کنی چرا مثل کش تنبون منو دنبال خودت می کشونی ؟
من : دیوونه شدی ؟
چرا وسط حیاط دانشگاه دل میدی قلوه میگیری ؟
آیدا : هر چی هم باشه نباید اونجوری دستم رو می کشیدی .
واای درد می کنه .
۵۴.۵k
۱۸ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.