داستان درسته ساده ام اما مریمم
داستان درسته ساده ام اما مریمم
قسمت سوم
رسیدم...یک چاپخونه بود...به یک اقایی گفتم با اقای سعادتی کار دارم منو راهنمایی کرد به اتاقش...
.............
اقای سعادتی از فلاسک نقره ای رنگش برام چایی ریخت...گفت بفرما ....تشکر کردم....گفتم راستش خواستم حضوری برسم خدمتتون که هم تشکر کنم هم بگم من چطوری باید این پول رو بهتون بر گردونم؟؟!!…خندید...گفت احتیاج نیست دخترم که پول رو پس بدی...من و بچه های این چاپخونه تو یک صندوق ماهانه پولی میزاریم و اونو میدیم به یکی که بهش احتیاج داره البته یکی دو نفر از دوستامم کمک کردن تا این پول جور شد....گفتم ممنونم حاج اقا راستش من دختره دعوایی نیستم ولی...پرید وسط حرفم گفت من ازهمه ماجرا خبر دارم ...افرین به غیرتت ولی دخترم تو بدترین راه رو انتخاب کردی واسه نشون دادن غیرتت...تو زدی بینی جوون مردم رو شکوندی به اونا هم حق بده که ازت شکایت کنن و درخواست دیه کنن...گفتم حاج اقا پس کی به منو خانوادم حق میده ؟گفت دخترم میدونم اما کاره شما هم درست نبود....گفتم حاج اقا شما جای من نبودید و نیستید...یک لحظه خودتون رو بزارید جای من...ما هنوز داغ دار داداش ناکامم بودیم که دونفر ریختن تو خونه و طلب پولی رو میکردن که هیچ سندی ازش نداشتن...صدام میلرزید ولی به حرف زدنم ادامه میدادم ...گفتم حاج اقا میدونی چرا بابام الان رو تخته ؟واسه اینکه هنوز داغ پسر ۲۳سالش تو دلش سرد نشده بود که دو تا از خدا بی خبر اومدن تو خونه ابرو ریزی راه انداختن...حاج اقا گفت در جریانم دخترم...یک ساعتی اونجا موندم و از همه دردهام گفتم...و در آخر گفتم بیکارم اگه کاری سراغ داشتین خبرم کنید....
...............................
رسیدم خونه...عزیز نبود...اقا هم خواب بود ...میدونستم عزیز کجاست...نشستم تا عزیز بیاد...من باید یک بار واسه همیشه تکلیف این قضیه رو روشن میکردم....هی مرتضی نیستی ببینی که عزیز هنوزم با این کمر و پای دردناکش میره خونه مردم کارگری...نیستی ببینی که اقات شده یک تیکه استخون ...در باز شد عزیز وارد حیاط شد... ازش دلخور بودم ...سلامی اروم بهش کردم...انگار از چشمهام فهمید که حرفم چیه...چون چادرشو رو طناب گذاشت و سریع تو اشپزخونه رفت...دنبالش رفتم...گفتم عزیز فرار نکن..برنگشت...رفتم جلوش ایستادم...گفتم عزیز چرا دست میزاری رو نقطه ضعفم؟مگه صد دفعه نگفتم که نمیخوام بری خونه مردم کارگری؟اصلا من به درک چرا تن مرتضی رو تو خاک میلرزونی؟؟؟شونه هاش شروع کرد به لرزیدن...گفتم عزیز یادته مرتضی وقتی فهمید تو میری خونه مردم کار میکنی سرشو کوبید به دیوار,یادته یا نه؟؟یادته تا صبح تو همین حیاط نشست و به یک گوشه خیره موند؟؟پس چرا میخوای ازارش بدی؟عزیز نشست رو زمین منم کنارش نشستم...گفت مریم پس من خرج خونه رو از کجا در میاوردم؟باد هوا میخوردیم؟راست میگفت....خجالت کشیدم...من چه اولادی بودم که نتونستم باری از رو شونه هاشون بردارم؟!...گفتم عزیز خودم میگردم دنبال کار ولی تو رو به روح مرتضی قسم میدم دیگه نری جایی...خم شدم دستشو بوسیدم...رگهای متورم دستش زیر لبم حس میشد .........
........................
لباس های اقا رو برداشتم که حمام ببرمش...گفتم اقا بهم تکیه بده تا بلندت کنم... خواستم از رو تخت بلندش کنم که دستمو با دستای لرزونش محکم گرفت....یک چیزی میگفت ولی من نمیفهمیدم....عزیز اومد ...اقا بی قرار بود...گفتم عزیز اقا چی میگه؟...عزیز گفت نمیخواد تو حمامش کنی ...به اقا نگاه کردم گفتم چرا اقا ؟مگه من دخترت نیستم؟...چشمهاش چرخید سمت عزیز...عزیز گفت اقا خودم میبرمت ...غم نگاه اقام رو حس کردم...خجالت رو تو چشمهاش خوندم....بغض کردم...حق منو زندگیم این نبود...عزیز اقا رو تا حمام کشون کشون برد...و من فقط نگاه میکردم....رفتم تو اتاق پشتی...جایی که شبا با مرتضی از ارزوهامون حرف میزدیم....عکسشو گرفتم تو بغلم ...زل زدم تو چشمهاش....مرتضی کجایی؟!!!ببین چقدر بدبخت شدیم که عزیز اقارو حمام میبره...مرتضی ببین به کجا رسیدیم که عزیز از ترس اینکه اقا خودش رو خیس کنه حتی بهش یک استکان چایی نمیده.... کجایی مرد خونه؟کجایی فدات شم...شونه های من ظرفیت این همه مصیبت رو نداره.....گریه میکردم و با داداش خوبم حرف میزدم داداشی که اگه الان بود تکیه گاه سختی هام بود نه داغ رو دلم....
ادامه دارد.......
قسمت سوم
رسیدم...یک چاپخونه بود...به یک اقایی گفتم با اقای سعادتی کار دارم منو راهنمایی کرد به اتاقش...
.............
اقای سعادتی از فلاسک نقره ای رنگش برام چایی ریخت...گفت بفرما ....تشکر کردم....گفتم راستش خواستم حضوری برسم خدمتتون که هم تشکر کنم هم بگم من چطوری باید این پول رو بهتون بر گردونم؟؟!!…خندید...گفت احتیاج نیست دخترم که پول رو پس بدی...من و بچه های این چاپخونه تو یک صندوق ماهانه پولی میزاریم و اونو میدیم به یکی که بهش احتیاج داره البته یکی دو نفر از دوستامم کمک کردن تا این پول جور شد....گفتم ممنونم حاج اقا راستش من دختره دعوایی نیستم ولی...پرید وسط حرفم گفت من ازهمه ماجرا خبر دارم ...افرین به غیرتت ولی دخترم تو بدترین راه رو انتخاب کردی واسه نشون دادن غیرتت...تو زدی بینی جوون مردم رو شکوندی به اونا هم حق بده که ازت شکایت کنن و درخواست دیه کنن...گفتم حاج اقا پس کی به منو خانوادم حق میده ؟گفت دخترم میدونم اما کاره شما هم درست نبود....گفتم حاج اقا شما جای من نبودید و نیستید...یک لحظه خودتون رو بزارید جای من...ما هنوز داغ دار داداش ناکامم بودیم که دونفر ریختن تو خونه و طلب پولی رو میکردن که هیچ سندی ازش نداشتن...صدام میلرزید ولی به حرف زدنم ادامه میدادم ...گفتم حاج اقا میدونی چرا بابام الان رو تخته ؟واسه اینکه هنوز داغ پسر ۲۳سالش تو دلش سرد نشده بود که دو تا از خدا بی خبر اومدن تو خونه ابرو ریزی راه انداختن...حاج اقا گفت در جریانم دخترم...یک ساعتی اونجا موندم و از همه دردهام گفتم...و در آخر گفتم بیکارم اگه کاری سراغ داشتین خبرم کنید....
...............................
رسیدم خونه...عزیز نبود...اقا هم خواب بود ...میدونستم عزیز کجاست...نشستم تا عزیز بیاد...من باید یک بار واسه همیشه تکلیف این قضیه رو روشن میکردم....هی مرتضی نیستی ببینی که عزیز هنوزم با این کمر و پای دردناکش میره خونه مردم کارگری...نیستی ببینی که اقات شده یک تیکه استخون ...در باز شد عزیز وارد حیاط شد... ازش دلخور بودم ...سلامی اروم بهش کردم...انگار از چشمهام فهمید که حرفم چیه...چون چادرشو رو طناب گذاشت و سریع تو اشپزخونه رفت...دنبالش رفتم...گفتم عزیز فرار نکن..برنگشت...رفتم جلوش ایستادم...گفتم عزیز چرا دست میزاری رو نقطه ضعفم؟مگه صد دفعه نگفتم که نمیخوام بری خونه مردم کارگری؟اصلا من به درک چرا تن مرتضی رو تو خاک میلرزونی؟؟؟شونه هاش شروع کرد به لرزیدن...گفتم عزیز یادته مرتضی وقتی فهمید تو میری خونه مردم کار میکنی سرشو کوبید به دیوار,یادته یا نه؟؟یادته تا صبح تو همین حیاط نشست و به یک گوشه خیره موند؟؟پس چرا میخوای ازارش بدی؟عزیز نشست رو زمین منم کنارش نشستم...گفت مریم پس من خرج خونه رو از کجا در میاوردم؟باد هوا میخوردیم؟راست میگفت....خجالت کشیدم...من چه اولادی بودم که نتونستم باری از رو شونه هاشون بردارم؟!...گفتم عزیز خودم میگردم دنبال کار ولی تو رو به روح مرتضی قسم میدم دیگه نری جایی...خم شدم دستشو بوسیدم...رگهای متورم دستش زیر لبم حس میشد .........
........................
لباس های اقا رو برداشتم که حمام ببرمش...گفتم اقا بهم تکیه بده تا بلندت کنم... خواستم از رو تخت بلندش کنم که دستمو با دستای لرزونش محکم گرفت....یک چیزی میگفت ولی من نمیفهمیدم....عزیز اومد ...اقا بی قرار بود...گفتم عزیز اقا چی میگه؟...عزیز گفت نمیخواد تو حمامش کنی ...به اقا نگاه کردم گفتم چرا اقا ؟مگه من دخترت نیستم؟...چشمهاش چرخید سمت عزیز...عزیز گفت اقا خودم میبرمت ...غم نگاه اقام رو حس کردم...خجالت رو تو چشمهاش خوندم....بغض کردم...حق منو زندگیم این نبود...عزیز اقا رو تا حمام کشون کشون برد...و من فقط نگاه میکردم....رفتم تو اتاق پشتی...جایی که شبا با مرتضی از ارزوهامون حرف میزدیم....عکسشو گرفتم تو بغلم ...زل زدم تو چشمهاش....مرتضی کجایی؟!!!ببین چقدر بدبخت شدیم که عزیز اقارو حمام میبره...مرتضی ببین به کجا رسیدیم که عزیز از ترس اینکه اقا خودش رو خیس کنه حتی بهش یک استکان چایی نمیده.... کجایی مرد خونه؟کجایی فدات شم...شونه های من ظرفیت این همه مصیبت رو نداره.....گریه میکردم و با داداش خوبم حرف میزدم داداشی که اگه الان بود تکیه گاه سختی هام بود نه داغ رو دلم....
ادامه دارد.......
۱۱.۹k
۰۶ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.