رمان دریای چشمات
پارت ۱۵۷
سورن
به زور تونستم جایی که ردیابی شده بود رو پیدا کنیم.
با عجله از ماشین خودمو پرت کردم بیرون و به سمت ساختمون نیمه ساخت که یه در بزرگ آهنی داشت حرکتکردم.
با دیدن دری که باز بود ته دلم خالی شد و با عجله رفتم تو.
حس لعنتیم درست می گفت خبری از دریا و هیچکس دیگهای نبود.
تنها چیزی که جلب توجه میکرد خورده های شیشه ای بود که کف زمین ریخته شده بود.
از تصور اینکه این خورده های شیشه تو دست دریا فرو رفته باشه قلبم گرفت.
یه تیکه بزرگ از شیشه که خونی بود توجهمو جلب کرد.
به سمتش رفتم و برش داشتم مطمئن بود خون دریاست.
از اینه ممکنه الان چقدر خونریزی داشته باشه اشک تو چشملم جمع شد.
درسته اشک بود که سوزشش رو روی پوستم احساس می کردم.
بقیه هم اومده بودن داخل و به اتاق خالی نگاه می کردند.
به خودم اومدم و اشکام رو پاک کردم:
آرش الان وقت ضعیف شدن نیست باید بیشتر دنبالش بگردیم.
آرش با نگاهی که خالی از هر احساسی بود بهم خیره شد.
ترسیدم از اون نگاهش.
نکنه بخواد بلایی سر خودش بیاره.
صدای بلند و عصبانیش تو اتاق پیچید:
گیرش بذارم زندش نمیذارم فقط کافیه یه خش رو صورت خوشگلش افتاده باشه تا نکشمش آروم نمی گیرم.
آیدا که مثل من متوجه وضعیتش شد با عجله به سمتش رفت و دستاش رو گرفت.
از وقتی دریا گم شده بود مدام اشک می ریخت و چشماش متورم و قرمز شده بودن.
با اشاره به سارین ازش خواستم بریم بیرون تا آیدا بتونه یکم دلداریش بده.
گوشیم رو روشن کردم و زنگ زدم به بابا.
امیدوار بودمدست رد به سینم نزنه از آخرین باری که ازش کمک گرفتم ۱۰ سال میگذره و همچنین از آخرین دیدارمون.
پوزخندی رو لبام نشست که همزمان شد با پیچیدن صداش تو گوشی: زودتر کارتو بگو سرم شلوغه.
اولین باری نبود که بهم سلام نمی کردم دقیقا از وقتی من و مامان رو تنها گذاشت رابطمون قطع شده بود و سالی یه بار فقط برای تبریک عید بهش زنگ میزدم.
با صدایی که بم تر از همیشه شده بود گفتم:
یکیو واسم پیدا کن.
صداش رنگ تعجب گرفت و گفت:
اون کیه که به خاطرش مجبور شدی زنگ بزنی بهم؟
دختره؟
با قاطعیت جواب دادم: آره کسیه که دوسش دارم پس زودتر پیداش کن واسم چون اگه دیر پیداش کنی همین نیمچه رابطه ای هم که داریم قطع میشه.
تیر خلاص رو زده بودم.
از اینکه نخوام وارثش بشم به شدت می ترسید واسه همین مطمئن بودم کمکم میکنه.
صداش تو گوشی یپیچید:
مشخصاتش رو واسم پیدا کن.
گوشی رو قطع کردم و مشخصات دریا رو فرستادم واسش.
منتظر بودم تا یه خبر ازش بهم بده و همین لحظه صدای آژیر پلیس پیچید و بعدش ماشینش جلوی ماشین ما متوقف شد.
پوزخندی زدم دقیقا دو ساعت میگذره و الان رغبت کردن که بیان.
همشون با عجله پایین اومدن و رفتن داخل.
مشغول گشتن شدن و بعد از پیدا کردن چند بسته برگشتن بیرون.
تمام مدت با تعجب به کارشون خیره شدم.
آروم زیر لب گفتم: اونا واسه خاطر دریا اینجا نیستن.
وقتی اسلحه رو به طرفمون گرفتن با شوک نگاشون کردم.
سورن
به زور تونستم جایی که ردیابی شده بود رو پیدا کنیم.
با عجله از ماشین خودمو پرت کردم بیرون و به سمت ساختمون نیمه ساخت که یه در بزرگ آهنی داشت حرکتکردم.
با دیدن دری که باز بود ته دلم خالی شد و با عجله رفتم تو.
حس لعنتیم درست می گفت خبری از دریا و هیچکس دیگهای نبود.
تنها چیزی که جلب توجه میکرد خورده های شیشه ای بود که کف زمین ریخته شده بود.
از تصور اینکه این خورده های شیشه تو دست دریا فرو رفته باشه قلبم گرفت.
یه تیکه بزرگ از شیشه که خونی بود توجهمو جلب کرد.
به سمتش رفتم و برش داشتم مطمئن بود خون دریاست.
از اینه ممکنه الان چقدر خونریزی داشته باشه اشک تو چشملم جمع شد.
درسته اشک بود که سوزشش رو روی پوستم احساس می کردم.
بقیه هم اومده بودن داخل و به اتاق خالی نگاه می کردند.
به خودم اومدم و اشکام رو پاک کردم:
آرش الان وقت ضعیف شدن نیست باید بیشتر دنبالش بگردیم.
آرش با نگاهی که خالی از هر احساسی بود بهم خیره شد.
ترسیدم از اون نگاهش.
نکنه بخواد بلایی سر خودش بیاره.
صدای بلند و عصبانیش تو اتاق پیچید:
گیرش بذارم زندش نمیذارم فقط کافیه یه خش رو صورت خوشگلش افتاده باشه تا نکشمش آروم نمی گیرم.
آیدا که مثل من متوجه وضعیتش شد با عجله به سمتش رفت و دستاش رو گرفت.
از وقتی دریا گم شده بود مدام اشک می ریخت و چشماش متورم و قرمز شده بودن.
با اشاره به سارین ازش خواستم بریم بیرون تا آیدا بتونه یکم دلداریش بده.
گوشیم رو روشن کردم و زنگ زدم به بابا.
امیدوار بودمدست رد به سینم نزنه از آخرین باری که ازش کمک گرفتم ۱۰ سال میگذره و همچنین از آخرین دیدارمون.
پوزخندی رو لبام نشست که همزمان شد با پیچیدن صداش تو گوشی: زودتر کارتو بگو سرم شلوغه.
اولین باری نبود که بهم سلام نمی کردم دقیقا از وقتی من و مامان رو تنها گذاشت رابطمون قطع شده بود و سالی یه بار فقط برای تبریک عید بهش زنگ میزدم.
با صدایی که بم تر از همیشه شده بود گفتم:
یکیو واسم پیدا کن.
صداش رنگ تعجب گرفت و گفت:
اون کیه که به خاطرش مجبور شدی زنگ بزنی بهم؟
دختره؟
با قاطعیت جواب دادم: آره کسیه که دوسش دارم پس زودتر پیداش کن واسم چون اگه دیر پیداش کنی همین نیمچه رابطه ای هم که داریم قطع میشه.
تیر خلاص رو زده بودم.
از اینکه نخوام وارثش بشم به شدت می ترسید واسه همین مطمئن بودم کمکم میکنه.
صداش تو گوشی یپیچید:
مشخصاتش رو واسم پیدا کن.
گوشی رو قطع کردم و مشخصات دریا رو فرستادم واسش.
منتظر بودم تا یه خبر ازش بهم بده و همین لحظه صدای آژیر پلیس پیچید و بعدش ماشینش جلوی ماشین ما متوقف شد.
پوزخندی زدم دقیقا دو ساعت میگذره و الان رغبت کردن که بیان.
همشون با عجله پایین اومدن و رفتن داخل.
مشغول گشتن شدن و بعد از پیدا کردن چند بسته برگشتن بیرون.
تمام مدت با تعجب به کارشون خیره شدم.
آروم زیر لب گفتم: اونا واسه خاطر دریا اینجا نیستن.
وقتی اسلحه رو به طرفمون گرفتن با شوک نگاشون کردم.
۳۹.۹k
۲۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.