""بخـــــوووووونید عااااالیه""
""بخـــــوووووونید عااااالیه""
""بخـــــوووووونید عااااالیه""
همیشه میگفت دوستت دارم،
انگار تکه کلامش بود و
من هم گذرامیگفتم منم همین طور عزیزم...
از همان مکالمات زناشویی،از همان هایی که مردها از زن ها می شنوندو قدرش را نمیدانند.
همیشه مرتب بود،حتی اگر لباس هایش ساده بود،بوی تنش به قدری فریبم می داد که اگر بدترین حرف دنیا را هم می زد وقتی در آغوشش میگرفتم پسر هجده ساله ای میشدم که فریب زن بازیگوش فامیل را خورده! همه چیز را فراموش میکردم و در آن لحظه فقط به این فکر میکردم که چه خوب است این زن مال من است.
همیشه شیطنت داشت،نگاه هایش جذاب بود،انگار نه انگار که یه نفر دارد با من زندگی میکند،انگار تمام زن های دنیا مال من بودند...هیچ وقت برایم تکراری نشد،کم حرف بود اما اگر غر میزد انقدر خوشحال میشدم درون خودم،که چیزی میگفتم که بیشتر حرص بخورد و بیشتر با من بحث کند.
دندان هایش دلم را می برد،سفیدترین دندان هارا داشت، هرگاه میخندید انگار خورشید در دهانش روشن بود....
ابراز علاقه اش همیشه سر جایش بود،آنقدر قربان صدقه ام می رفت که گاهی با خودم میگفتم مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
یک شب انگار کلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند، با هم بحثمان شد،بحث که نه، چون همیشه در جواب من سکوت میکرد، می دانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیکردم بااو به طور مفصل صحبت کنم، یابهانه می آوردم،آن شب مثل همیشه زیبا بود، آرایش ملایمی داشت،چشمان سیاهش به قدری میدرخشید که همیشه حتی وسط بحث مرا به وجد می آورد، لبانش به سرخی انار...زیبایی اش وصف نشدنی ست... و من هم برای فرار، دست پیش گرفتم، گفتم میبینی که وقت ندارم، کارهایم زیاد است، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست،گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمی شدی.این را که گفت خیلی ناراحت شدم،گفتم خدا کنه تاصب نباشی،خیلی عصبانی بودم،مردها زمانی که عصبانی میشوند ممکن است هرچیزی بگویند،بی اختیار این حرف را زدم..این را که گفتم،خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد،به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست.
هر شب در آغوشم بود،حتی زمان هایی که زودتر از من میخوابید ولی آنشب نمیدانم چرا تمام بدنش یخ بود،بعد ازینکه کارهایم را کردم رفتم کنارش تا بخوابم،با وجود اینکه با من قهر بود اما لباس خواب حریر قرمز رنگش تنش بود،موهای بلندش روی صورتش ریخته بود، چهره اش با شب های قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم، خواسته ای نداشتم فقط افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم،سرش را روی سینه ام گذاشت،نفس عمیقی کشید و خوابیدیم...
آن شب خواب عمیقی داشتم،اصلا بیدار نشدم...
از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام،هزاران سوال ذهنم را درگیر کرده،هزاران سوالی که حتی پاسخ یک سوال را هم نتوانسته ام پیدا کنم....
گاهی با خود میگویم مگر با یک جمله در عصبانیت می شودیک نفر را به قتل رساند؟ مگرچقدر امکان داردیک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که با شنیدنش قلبش بایستد؟...!
همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود و دلیلش هم مشخص نشد،چون نه اهل دود بود نه غیره..!
تمام این مدت هنوز زنی را با آن احساس ندیده ام و نمیخواهم ببینم،شاید همسرم از قبل آن شب از دنیا رفته بود،از روز هایی که لباس های رنگارنگ میپوشید و من درون خودم تحسینش میکردم اما در ظاهر نه،شاید شب هایی که در تمام مهمانی ها میدرخشید و نگاه همه مردان را متوجه میشدم که حسرت داشتنش را میخوردند و من بی تفاوت در کنار او لبخند میزدم و زیبایی اش را نمی ستودم،شاید زمانی از دنیا رفته بود که انتظار داشت صدایش را بشنوم اما طبق معمول وقتش را نداشتم...
کارهایم ناخواسته رو به روال تر شد،همان وضعی را دارم که همسرم همیشه آرزویش را داشت به آنجا برسم!
به روزهایی فکر میکنم که چیزهایی را دوست داشت و برایش نمیخریدم و به شوخی میگفتم انشاا... بعدا و او طبق معمول سکوت می کرد.
تمام آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و مردی باشم که او انتظار داشت،
بعد مرگش ناخود آگاه دنبال چیزی میگشتم،کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه در آن بود که پر از گلبرگ های گل رز بود،پاکت را که باز کردم جواب آزمایشش بود که مثبت بود،تمام دنیا برای بار دوم بر روی سرم آوار شد، خانواده همسرم درخواست کرده بودند که پزشکی قانونی درین مورد چیزی به من نگوید تا بیشتر ناراحت نشوم!....
غم از دست دادن دو عزیز مرا نابود کرد،آن شب برای این میخواست بیشتر با هم باشیم تا خبر بچه دار شدنمان را به من بدهد
من نه تنهاهمسر نالایقی بودم بلکه به عنوان بدترین پدر هم، هر شب خودم را سرزنش میکنم.
حالادیگر نمیتوانم با کسی صحبت کنم، آرامم ولی دلم همیشه آشوب است،
شبها لباسش را در آغوش می گیرم و هزاران بار از او معذرت
""بخـــــوووووونید عااااالیه""
همیشه میگفت دوستت دارم،
انگار تکه کلامش بود و
من هم گذرامیگفتم منم همین طور عزیزم...
از همان مکالمات زناشویی،از همان هایی که مردها از زن ها می شنوندو قدرش را نمیدانند.
همیشه مرتب بود،حتی اگر لباس هایش ساده بود،بوی تنش به قدری فریبم می داد که اگر بدترین حرف دنیا را هم می زد وقتی در آغوشش میگرفتم پسر هجده ساله ای میشدم که فریب زن بازیگوش فامیل را خورده! همه چیز را فراموش میکردم و در آن لحظه فقط به این فکر میکردم که چه خوب است این زن مال من است.
همیشه شیطنت داشت،نگاه هایش جذاب بود،انگار نه انگار که یه نفر دارد با من زندگی میکند،انگار تمام زن های دنیا مال من بودند...هیچ وقت برایم تکراری نشد،کم حرف بود اما اگر غر میزد انقدر خوشحال میشدم درون خودم،که چیزی میگفتم که بیشتر حرص بخورد و بیشتر با من بحث کند.
دندان هایش دلم را می برد،سفیدترین دندان هارا داشت، هرگاه میخندید انگار خورشید در دهانش روشن بود....
ابراز علاقه اش همیشه سر جایش بود،آنقدر قربان صدقه ام می رفت که گاهی با خودم میگفتم مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
یک شب انگار کلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند، با هم بحثمان شد،بحث که نه، چون همیشه در جواب من سکوت میکرد، می دانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیکردم بااو به طور مفصل صحبت کنم، یابهانه می آوردم،آن شب مثل همیشه زیبا بود، آرایش ملایمی داشت،چشمان سیاهش به قدری میدرخشید که همیشه حتی وسط بحث مرا به وجد می آورد، لبانش به سرخی انار...زیبایی اش وصف نشدنی ست... و من هم برای فرار، دست پیش گرفتم، گفتم میبینی که وقت ندارم، کارهایم زیاد است، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست،گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمی شدی.این را که گفت خیلی ناراحت شدم،گفتم خدا کنه تاصب نباشی،خیلی عصبانی بودم،مردها زمانی که عصبانی میشوند ممکن است هرچیزی بگویند،بی اختیار این حرف را زدم..این را که گفتم،خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد،به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست.
هر شب در آغوشم بود،حتی زمان هایی که زودتر از من میخوابید ولی آنشب نمیدانم چرا تمام بدنش یخ بود،بعد ازینکه کارهایم را کردم رفتم کنارش تا بخوابم،با وجود اینکه با من قهر بود اما لباس خواب حریر قرمز رنگش تنش بود،موهای بلندش روی صورتش ریخته بود، چهره اش با شب های قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم، خواسته ای نداشتم فقط افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم،سرش را روی سینه ام گذاشت،نفس عمیقی کشید و خوابیدیم...
آن شب خواب عمیقی داشتم،اصلا بیدار نشدم...
از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام،هزاران سوال ذهنم را درگیر کرده،هزاران سوالی که حتی پاسخ یک سوال را هم نتوانسته ام پیدا کنم....
گاهی با خود میگویم مگر با یک جمله در عصبانیت می شودیک نفر را به قتل رساند؟ مگرچقدر امکان داردیک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که با شنیدنش قلبش بایستد؟...!
همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود و دلیلش هم مشخص نشد،چون نه اهل دود بود نه غیره..!
تمام این مدت هنوز زنی را با آن احساس ندیده ام و نمیخواهم ببینم،شاید همسرم از قبل آن شب از دنیا رفته بود،از روز هایی که لباس های رنگارنگ میپوشید و من درون خودم تحسینش میکردم اما در ظاهر نه،شاید شب هایی که در تمام مهمانی ها میدرخشید و نگاه همه مردان را متوجه میشدم که حسرت داشتنش را میخوردند و من بی تفاوت در کنار او لبخند میزدم و زیبایی اش را نمی ستودم،شاید زمانی از دنیا رفته بود که انتظار داشت صدایش را بشنوم اما طبق معمول وقتش را نداشتم...
کارهایم ناخواسته رو به روال تر شد،همان وضعی را دارم که همسرم همیشه آرزویش را داشت به آنجا برسم!
به روزهایی فکر میکنم که چیزهایی را دوست داشت و برایش نمیخریدم و به شوخی میگفتم انشاا... بعدا و او طبق معمول سکوت می کرد.
تمام آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و مردی باشم که او انتظار داشت،
بعد مرگش ناخود آگاه دنبال چیزی میگشتم،کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه در آن بود که پر از گلبرگ های گل رز بود،پاکت را که باز کردم جواب آزمایشش بود که مثبت بود،تمام دنیا برای بار دوم بر روی سرم آوار شد، خانواده همسرم درخواست کرده بودند که پزشکی قانونی درین مورد چیزی به من نگوید تا بیشتر ناراحت نشوم!....
غم از دست دادن دو عزیز مرا نابود کرد،آن شب برای این میخواست بیشتر با هم باشیم تا خبر بچه دار شدنمان را به من بدهد
من نه تنهاهمسر نالایقی بودم بلکه به عنوان بدترین پدر هم، هر شب خودم را سرزنش میکنم.
حالادیگر نمیتوانم با کسی صحبت کنم، آرامم ولی دلم همیشه آشوب است،
شبها لباسش را در آغوش می گیرم و هزاران بار از او معذرت
۸.۳k
۱۲ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.