قلب سیاه پارت بیست و یکم
قسمت بیست و یکم
انگار حوصله حرف زدن با من رو نداشت، نفسشو با صدا فرستاد بیرون و سرشو به سمت راست که من بودم چرخوند.
کوک: اره یه اتفاق بزرگ
نم اشک توی چشماش موج میزد، ترسیدم.
_ چیشده؟
با استرس خیره به لباش بودم، نمیخواست مقدمه چینی کنه برای همین با کلماتی که میگفت چشمام به شدت گشاد شد.
کوک: مامان و بابا تو یه تصادف جونشون رو از دست دادن.
احساس کردم دوتا دست دور گلمو حلقه شدن و راه نفس کشیدنو برام قطع کردن، به گلوم چند زدم، پرده اشک باعث تار شدن فضای روبه روم شد.
_ داری شوخی میکنی.
نیشخندی زد.
کوک: کاش شوخی بود.
از جام بلند شدم، باید خودم میرفتم و میدیم، نمیتونستم باور کنم، دویدم سمت در خروجی، بارون بشدت میبارید، با پاهای برهنه به طرف در دویدم، تمام بدنم زیر بارون خیس شده بود، از باغچه گل های رنگارنگ گذشتم، خودمو رسوندم به در عمارت، بازش کردم و از اونجا خارج شدم، نمیدونستم کجا برم یا چیکار کنم، مثل دیوونه ها دور خودم میچرخیدم،زیر پاهام گِلی شده بود، همینجور که اشک میریختم به سمت ناکجاآباد قدم برمیداشتم، نمیدونستم مسیرم کجاست و کجا میرم، اما میخواستم برم پیش مامان و بابا تا با چشمای خودم ببینم، با کشیده شده بازوم سرجام ایستادم، برگشتم جونگکوک بود، اما با قیافه اعصبانی.
کوک: چته تو
چونم میلزید و اشک های داغم از گونه هام سر میخورد و رد داغشون روی گونه هام میموند.
_ میخوام برم پیش مامان و بابا.
نفس نفس میزدم، بازمو بیشتر تو مشتش فشورد.
کوک: الان این وقت
_ بهم بگو... بگو که داری شوخی میکنی برای مامان و بابا اتتفاقی نیفتاده.
سرشو انداخت پایین، از اینکه بهم جوابی نمیداد، صدام اوج گرفت و بلند شد.
_ بگو لعنتی داری دروغ میگی.
هردوتامو زیر بارون خیس شده بودیم، اون برای من هیچ حرفی نداشت.
جونگکوک
نگاهش به چونه لرزون جویس بود، زیر بارون جویس خیلی خواستنی تر بنظر میرسد، دلش میخواست چونه ی لرزونشو ببوسه، اما با غروری که داشت خودشو مانع هر کاری میکرد، دستشو از دور بازوش رها کرد و برای دلگرمی به دختر روبه روش گفت
_ فردا خودم میبرمت الان برو داخل تا سرما نخوری.
جویس که انگار قانع نشده باشه بلند تر داد زد.
جویس: من الان میخوام برم.
جونگکوک کلافه شده بود، دستشو لای موهای خیسش فرو کرد و موهای خیسشو به سمت بالا حرکت داد.
_ همین که من گفتم
جویس اینبار گریش قطع شده بود و نفس نفس میزد.
جویس: خودم میرم همین الان.
جویس
برگشتم تا برم، باز بازومو گرفت، تقلا کردم تا رهام کنه، منو کشوند سمت خودش، از پشت چسبیدم بهش، آب دهنمو قورت دادم، سرشو نزدیک کرد و کنار گوشم گفت.
کوک: فردا
برخورد نفساش به پوست گردنم باعث مور مور شدنم میشد، لرز کردم، به سمتش برگشتم، با چشمای خیس و اشکیم زل زدم بهش، چشمای سیاهش منو غرق خودشو کرده بود، با با یاد اتفاقای که برای مامان و بابا افتاده بود، دلم لرزید، قلبم شکست و سرم سکوت کشید، پاهام سست شد، جونگکوک که متوجه حالم شده بود دستشو دور کمرم حلقه کرد تا نیوفتم روی زمین، چشمام داشت کم کم تا میشد، سرمو تیکه دادم به سینه سفتش و دیگه چیزی نفهمیدم........ به سختی پلک هامو ازهم جدا کردم، من کجا بودم؟ بعد از چند دقیقه تونستم موقعیتمو به یاد بیارم، سرم هنوز سنگینی میکرد، به اطراف نگاه کردم تو اتاق خودم بود، حرفا و حرکات دیشب مثل فیلم سینمایی از جلو چشمام رد میشد، مرگ مامان و بابا، خواستم از تخت بیام پایین که یکی از خدمتکارا ها در اتاقو باز کرد، غمگین بهم خیره شد.
+ خانم بیدار شدین
اومد جلو، توی دستش لباس های هانبوک مشکی بود، آروم لباسارو کنارم روی تخت گذاشت و با ناراحتی لب زد.
+ ارباب گفتن آمادتون کنم
نگاهم به لباسابود و اشکام میریخت..... پشت به تابوت مامان و بابا روی زمین نشسته بودم، دستامو دور پاهام حلقه کرده بودم و سرمو گذاشتم روی پاهام، جونگکوک دستاش توی جیب شلوارش بود و به دیوار تیکه داده بود، هرکسی میومد و به من و جونگکوک احضار ناراحتی میکرد، خیره شدم به دستای حلقه شده دور پاهام، با نشستن دستای زنونه ای روی دستام سرمو بلند کردم، رزا بود، لبخند مهربونی زد و دستامو فشورد.
رزا: جویس پدر و مادرت نمیخوان تا تورو اینجوری ببینن
حرفایی که میزد برام هیچ اهمیتی نداشت، دوست داشتم الان تنها باشم و تو افکار خودم غرق بشم.
پایان پارت
انگار حوصله حرف زدن با من رو نداشت، نفسشو با صدا فرستاد بیرون و سرشو به سمت راست که من بودم چرخوند.
کوک: اره یه اتفاق بزرگ
نم اشک توی چشماش موج میزد، ترسیدم.
_ چیشده؟
با استرس خیره به لباش بودم، نمیخواست مقدمه چینی کنه برای همین با کلماتی که میگفت چشمام به شدت گشاد شد.
کوک: مامان و بابا تو یه تصادف جونشون رو از دست دادن.
احساس کردم دوتا دست دور گلمو حلقه شدن و راه نفس کشیدنو برام قطع کردن، به گلوم چند زدم، پرده اشک باعث تار شدن فضای روبه روم شد.
_ داری شوخی میکنی.
نیشخندی زد.
کوک: کاش شوخی بود.
از جام بلند شدم، باید خودم میرفتم و میدیم، نمیتونستم باور کنم، دویدم سمت در خروجی، بارون بشدت میبارید، با پاهای برهنه به طرف در دویدم، تمام بدنم زیر بارون خیس شده بود، از باغچه گل های رنگارنگ گذشتم، خودمو رسوندم به در عمارت، بازش کردم و از اونجا خارج شدم، نمیدونستم کجا برم یا چیکار کنم، مثل دیوونه ها دور خودم میچرخیدم،زیر پاهام گِلی شده بود، همینجور که اشک میریختم به سمت ناکجاآباد قدم برمیداشتم، نمیدونستم مسیرم کجاست و کجا میرم، اما میخواستم برم پیش مامان و بابا تا با چشمای خودم ببینم، با کشیده شده بازوم سرجام ایستادم، برگشتم جونگکوک بود، اما با قیافه اعصبانی.
کوک: چته تو
چونم میلزید و اشک های داغم از گونه هام سر میخورد و رد داغشون روی گونه هام میموند.
_ میخوام برم پیش مامان و بابا.
نفس نفس میزدم، بازمو بیشتر تو مشتش فشورد.
کوک: الان این وقت
_ بهم بگو... بگو که داری شوخی میکنی برای مامان و بابا اتتفاقی نیفتاده.
سرشو انداخت پایین، از اینکه بهم جوابی نمیداد، صدام اوج گرفت و بلند شد.
_ بگو لعنتی داری دروغ میگی.
هردوتامو زیر بارون خیس شده بودیم، اون برای من هیچ حرفی نداشت.
جونگکوک
نگاهش به چونه لرزون جویس بود، زیر بارون جویس خیلی خواستنی تر بنظر میرسد، دلش میخواست چونه ی لرزونشو ببوسه، اما با غروری که داشت خودشو مانع هر کاری میکرد، دستشو از دور بازوش رها کرد و برای دلگرمی به دختر روبه روش گفت
_ فردا خودم میبرمت الان برو داخل تا سرما نخوری.
جویس که انگار قانع نشده باشه بلند تر داد زد.
جویس: من الان میخوام برم.
جونگکوک کلافه شده بود، دستشو لای موهای خیسش فرو کرد و موهای خیسشو به سمت بالا حرکت داد.
_ همین که من گفتم
جویس اینبار گریش قطع شده بود و نفس نفس میزد.
جویس: خودم میرم همین الان.
جویس
برگشتم تا برم، باز بازومو گرفت، تقلا کردم تا رهام کنه، منو کشوند سمت خودش، از پشت چسبیدم بهش، آب دهنمو قورت دادم، سرشو نزدیک کرد و کنار گوشم گفت.
کوک: فردا
برخورد نفساش به پوست گردنم باعث مور مور شدنم میشد، لرز کردم، به سمتش برگشتم، با چشمای خیس و اشکیم زل زدم بهش، چشمای سیاهش منو غرق خودشو کرده بود، با با یاد اتفاقای که برای مامان و بابا افتاده بود، دلم لرزید، قلبم شکست و سرم سکوت کشید، پاهام سست شد، جونگکوک که متوجه حالم شده بود دستشو دور کمرم حلقه کرد تا نیوفتم روی زمین، چشمام داشت کم کم تا میشد، سرمو تیکه دادم به سینه سفتش و دیگه چیزی نفهمیدم........ به سختی پلک هامو ازهم جدا کردم، من کجا بودم؟ بعد از چند دقیقه تونستم موقعیتمو به یاد بیارم، سرم هنوز سنگینی میکرد، به اطراف نگاه کردم تو اتاق خودم بود، حرفا و حرکات دیشب مثل فیلم سینمایی از جلو چشمام رد میشد، مرگ مامان و بابا، خواستم از تخت بیام پایین که یکی از خدمتکارا ها در اتاقو باز کرد، غمگین بهم خیره شد.
+ خانم بیدار شدین
اومد جلو، توی دستش لباس های هانبوک مشکی بود، آروم لباسارو کنارم روی تخت گذاشت و با ناراحتی لب زد.
+ ارباب گفتن آمادتون کنم
نگاهم به لباسابود و اشکام میریخت..... پشت به تابوت مامان و بابا روی زمین نشسته بودم، دستامو دور پاهام حلقه کرده بودم و سرمو گذاشتم روی پاهام، جونگکوک دستاش توی جیب شلوارش بود و به دیوار تیکه داده بود، هرکسی میومد و به من و جونگکوک احضار ناراحتی میکرد، خیره شدم به دستای حلقه شده دور پاهام، با نشستن دستای زنونه ای روی دستام سرمو بلند کردم، رزا بود، لبخند مهربونی زد و دستامو فشورد.
رزا: جویس پدر و مادرت نمیخوان تا تورو اینجوری ببینن
حرفایی که میزد برام هیچ اهمیتی نداشت، دوست داشتم الان تنها باشم و تو افکار خودم غرق بشم.
پایان پارت
۶۷.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.