رویایی که تبدیل به واقعیت شد پارت ۱۱۲
بچه:عررررر(همیشه اینجوری بوده تو سریالا عرررر😂🤣😂) من:ععععععععععع بچم بعد دکتر اوند بیرون دکتر:هم مادر هم بچه سالمن☺ من:خیلی ممنون من میرم تو نمیشه بمونم تهیونگ:برو تو بعد تهیونگ حولم داد رفتم تو من:هوووووششششش😐 تهیونگ:ببخشید دستم بود😋 بعد رفتم تو بچه تو دست گائول بود و چشماشم باز گائول:جونگ کوک ببین بچتو😍 من:بدش به من گائول:بیا بعد بچرو داد بهم و نگاش کردم بچه:واییی بابام این بابا منه چه خوجله 😍(عزیزم جونگ کوکه ها😂) من:گائول این شبی توعه گائول:لباش شبی توعه نگاه کن وایی 😢 من:چشماش شبی تو پوسته سفیدش به تو رفته انگار تو رو دارم میبینم خدااا😢 گائول:جونگ کوک بیارش اینجا من:باشه دادمش به گائول و نگاش کرد گائول:واییی سلام (معمولا میگن سلام😊😂🤣سلام خوش اومدی به این دنیا😂) گائول یه نگاه بهم کرد گائول:جونگ کوک گریه نکن فدات شم اون اشکاتو پاک کن من:چجوری گریه نکنم این بچه ی ماست(از ماست که ور ماست😂😂😂😐) گائول:گریه نکن دیگه لوفامون دوست نداره باباش گریه کنه من:خیله خوب ولی گائول این بهترین هدیه ای بود ازت دارم تو و این بچه از همه چی برام مهم ترین همه کاری برا خوشحالیتون میکنم گائول:الهی من قربونت بشم عزیزدلم من:فدات شم گائول:خدا نکنه نفسم بعد لباشو گذاشت رو لبام و لبامو مک زد و بعد جدا شد جیمین:مهمون نمیخواید☺عموش گائول:بیا تو شوگا:منم بیام من:همه گی باهم نیاید دو تا دوتا جیمین:شیش نفر که بیشتر نیستیم😐😂 اومدن تو جیمین:بدش من تو رو خدا بدش من گائول گائول:خیله خوب من:نندازیش سفت بگیرش جیمین:واییی خداا من این بچرو بردم من:کجا میبریش بیا ببینم گائول:جونگ کوک بچرو بپا من:مواظب باش جیمین شوگا:بدش من عه شوگا گرفتش خوبه آروم بود جیمین:اکه اتفاقی برا بچه میوفتاد خودتو میکردم بچه😐 گائول:بیارینش بسه دلم تنگ شد 🙂 من:ای جانم بدینش بدینش لوفارو بدین بعد دادنش
۱ سال بعد الان بچه تهیونگ دو سالشه و بچه من یه سالش و همگی تویه خونه زندگی میکنیم همینجوری نشسته بودیم که لوفا خورد زمین و گریه کرد بچه تهیونگم برا خودش راه میرفت من:آخ گائول:لوفا عزیز دلم من:چی شدی بابایی خیلی عجیب بود لومی تا دید لوفا داره گریه میکنه اونم گریه کرد گائول:😶 من:😶 (جزقله بچه😐😂🤣🤣) تهیونگ:عه لومی بابا چیه بعد با دست لوفا رو نشون داد لیا:😶تهیونگ بچمون عاشق شده من:عاشق بچه من غلط کرده تهیونگ:هوشش با بچه درست حرف بزنا😐 من:بشین بابا برو بچتو جمع کن تهیونگ:خودت بچتو جمع کن یه سره نق میزنه 😐 من:تهیونگ دهنتو ببندا میام خط خطیت میکنما گائول و لیا:بسهههههه 😐 بعد متوجه شدیم لوفا و لومی دارن به هم نگاه میکنن بعد لوفا گریش قطع شده بود لوفا پاشد داشت راه میرفت لومیم تاتی تاتی اومد😲
۱ سال بعد الان بچه تهیونگ دو سالشه و بچه من یه سالش و همگی تویه خونه زندگی میکنیم همینجوری نشسته بودیم که لوفا خورد زمین و گریه کرد بچه تهیونگم برا خودش راه میرفت من:آخ گائول:لوفا عزیز دلم من:چی شدی بابایی خیلی عجیب بود لومی تا دید لوفا داره گریه میکنه اونم گریه کرد گائول:😶 من:😶 (جزقله بچه😐😂🤣🤣) تهیونگ:عه لومی بابا چیه بعد با دست لوفا رو نشون داد لیا:😶تهیونگ بچمون عاشق شده من:عاشق بچه من غلط کرده تهیونگ:هوشش با بچه درست حرف بزنا😐 من:بشین بابا برو بچتو جمع کن تهیونگ:خودت بچتو جمع کن یه سره نق میزنه 😐 من:تهیونگ دهنتو ببندا میام خط خطیت میکنما گائول و لیا:بسهههههه 😐 بعد متوجه شدیم لوفا و لومی دارن به هم نگاه میکنن بعد لوفا گریش قطع شده بود لوفا پاشد داشت راه میرفت لومیم تاتی تاتی اومد😲
۱۴.۹k
۲۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.