رمان دریای چشمات
پارت ۱۵۰
وسطای راه یهو یادم اومد ازش نپرسیدم که چیکار کرده.
فوری برگشتم سمتش که ترسید و هینی کشید.
من: ترسیدی؟
سورن: پ ن پ دیوونم همینجوری واسه خودم هین میکشم.
خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو پرسیدم:
چجوری اون کارو کردی؟
سورن: چیکار کردم؟
من: برگه تقلب رو می گم.
سورن: آها اونو میگی.
مشتاق نگاش کردم تا ادامه بده که با حرفی که زد تمام ذوقم خوابید: لازم نیست بدونی.
تو ذهنم انواع فحش هایی که بلد بودم رو ردیف کردم و رگباری فحشش دادم.
سورن که دید ساکت شدم با تعجب نگام کرد و گفت:
چرا ساکت شدی؟
بدون هیچ حرفی فقط نگاش کردم که خودش فهمید و گفت: ناراحت شدی اونجوری گفتم.
بازم جوابش رو ندادم که گفت: نمی خوای چیزی بگی؟
من: میذاری به کارم برسم؟
سورن با تعجب گفت: تو که کاری نمی کنی!
من: چرا دارم به یه بیشعوری فحش میدم تو هم داری حواسم رو پرت میکنی.
سورن خندش گرفت و گفت: اون بیشعور دقیقا کجاست؟
من: داره رانندگی می کنه.
زد زیر خنده و گفت: ایول باحال بود.
خودمم روم رو کردم اونور و بهش خندیدم.
دیگه تا رسیدن به کتابخونه هیچی نگفتیم.
کتابایی که لازم بود رو برداشتم و کارتم رو بیرون آوردم و حساب کردم.
یه پیامم واسه آرش فرستادم و بهش گفتم که اومدم کتاب بگیرم.
امتحان بعدیمون پس فردا بود و این یعنی می تونستم بخونم.
این درس چون تخصصی بود خیلی سخت بود و باید بیشتر از قبل می خوند، اونم وقتی هیچی نمی دونم.
سورن در ماشین رو باز کرد و به من که وسط راه وایساده بودم خیره شد: سوار نمیشی؟
من: ها؟ چرا الان میام.
قدمام رو تند کردم و به سمت ماشین حرکت کردم.
سورن: چیشد وسط راه وایساده بودی؟
من: یهویی یاد ماموریت افتادم.
سورن سرش رو تکون داد و گفت: بعد از ماموریت چی میشه؟
من: هیچی بر می گردیم تهران خودمم دانشگاه دارم اونجا.
آروم زیر لب یچیزی گفت که متوجه نشدم.
بعدشم منو رسوند و رفت.
همین که رسیدم دانشگاه با ارش مواجه شدم که نفس نفس میزد.
من: چته؟
آرش: داشتم دنبالش می کردم که گمش کردم.
من: سروش...
آرش: نه اون نیس اصلا اونو گذاشتن تا ذهن ما رو منحرف کنن کسی که باید دنبالش باشیم یکی دیگس.
من که هنوز نتونسته بودم درکش کنم پرسیدم: خوب اون کیه؟
آرش نفساش رو کنترل کرد و تند تند گفت: نمی دونم ماسک و کلاه زده بود نتونستم بشناسمش.
فقط می دونم قدش بلند بود همین.
هر چی فکر کردم کسی به نظرم نیومد.
من: اینا رو از کجا فهمیدی؟
آرش: سروش فارغی رو دنبال کردم که باهاش ملاقات کرد مثل اینکه اونم نتونسته بشناستش چون هویتش کاملا مخفیه فقط یه سری اطلاعات رو داد بهش و گفت که داره ما رو منحرف می کنه.
من با تعجب ازش پرسیدم: مگه فهمیدن که ما پلیسیم؟
آرش سرش رو تکون داد و گفت: متاسفانه لو رفتیم ولی فعلا فقط هویت تو رو می دونن.
من: یه فکری دارم.
آرش با تعجب خواست تا نظرم رو بگم.
من: باید تعقیبش کنم.
آرش: اما هویت تو رو می دونه.
من: و همین باعث میشه که بخواد از دستم فرار کنه.
آرش: نه اینطوری نمیشه خیلی ریسک داره.
من: ولی من می خوام اینکارو بکنم.
سورن که ساکت وایساده بود و داشت بحث ما رو انالیز می کرد روبه من گفت: اگه بگیرتت چی؟
ممکنه خطرناک تر از چیزی باشه که فک می کنی.
من: می تونم از پسش بر بیام.
وسطای راه یهو یادم اومد ازش نپرسیدم که چیکار کرده.
فوری برگشتم سمتش که ترسید و هینی کشید.
من: ترسیدی؟
سورن: پ ن پ دیوونم همینجوری واسه خودم هین میکشم.
خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو پرسیدم:
چجوری اون کارو کردی؟
سورن: چیکار کردم؟
من: برگه تقلب رو می گم.
سورن: آها اونو میگی.
مشتاق نگاش کردم تا ادامه بده که با حرفی که زد تمام ذوقم خوابید: لازم نیست بدونی.
تو ذهنم انواع فحش هایی که بلد بودم رو ردیف کردم و رگباری فحشش دادم.
سورن که دید ساکت شدم با تعجب نگام کرد و گفت:
چرا ساکت شدی؟
بدون هیچ حرفی فقط نگاش کردم که خودش فهمید و گفت: ناراحت شدی اونجوری گفتم.
بازم جوابش رو ندادم که گفت: نمی خوای چیزی بگی؟
من: میذاری به کارم برسم؟
سورن با تعجب گفت: تو که کاری نمی کنی!
من: چرا دارم به یه بیشعوری فحش میدم تو هم داری حواسم رو پرت میکنی.
سورن خندش گرفت و گفت: اون بیشعور دقیقا کجاست؟
من: داره رانندگی می کنه.
زد زیر خنده و گفت: ایول باحال بود.
خودمم روم رو کردم اونور و بهش خندیدم.
دیگه تا رسیدن به کتابخونه هیچی نگفتیم.
کتابایی که لازم بود رو برداشتم و کارتم رو بیرون آوردم و حساب کردم.
یه پیامم واسه آرش فرستادم و بهش گفتم که اومدم کتاب بگیرم.
امتحان بعدیمون پس فردا بود و این یعنی می تونستم بخونم.
این درس چون تخصصی بود خیلی سخت بود و باید بیشتر از قبل می خوند، اونم وقتی هیچی نمی دونم.
سورن در ماشین رو باز کرد و به من که وسط راه وایساده بودم خیره شد: سوار نمیشی؟
من: ها؟ چرا الان میام.
قدمام رو تند کردم و به سمت ماشین حرکت کردم.
سورن: چیشد وسط راه وایساده بودی؟
من: یهویی یاد ماموریت افتادم.
سورن سرش رو تکون داد و گفت: بعد از ماموریت چی میشه؟
من: هیچی بر می گردیم تهران خودمم دانشگاه دارم اونجا.
آروم زیر لب یچیزی گفت که متوجه نشدم.
بعدشم منو رسوند و رفت.
همین که رسیدم دانشگاه با ارش مواجه شدم که نفس نفس میزد.
من: چته؟
آرش: داشتم دنبالش می کردم که گمش کردم.
من: سروش...
آرش: نه اون نیس اصلا اونو گذاشتن تا ذهن ما رو منحرف کنن کسی که باید دنبالش باشیم یکی دیگس.
من که هنوز نتونسته بودم درکش کنم پرسیدم: خوب اون کیه؟
آرش نفساش رو کنترل کرد و تند تند گفت: نمی دونم ماسک و کلاه زده بود نتونستم بشناسمش.
فقط می دونم قدش بلند بود همین.
هر چی فکر کردم کسی به نظرم نیومد.
من: اینا رو از کجا فهمیدی؟
آرش: سروش فارغی رو دنبال کردم که باهاش ملاقات کرد مثل اینکه اونم نتونسته بشناستش چون هویتش کاملا مخفیه فقط یه سری اطلاعات رو داد بهش و گفت که داره ما رو منحرف می کنه.
من با تعجب ازش پرسیدم: مگه فهمیدن که ما پلیسیم؟
آرش سرش رو تکون داد و گفت: متاسفانه لو رفتیم ولی فعلا فقط هویت تو رو می دونن.
من: یه فکری دارم.
آرش با تعجب خواست تا نظرم رو بگم.
من: باید تعقیبش کنم.
آرش: اما هویت تو رو می دونه.
من: و همین باعث میشه که بخواد از دستم فرار کنه.
آرش: نه اینطوری نمیشه خیلی ریسک داره.
من: ولی من می خوام اینکارو بکنم.
سورن که ساکت وایساده بود و داشت بحث ما رو انالیز می کرد روبه من گفت: اگه بگیرتت چی؟
ممکنه خطرناک تر از چیزی باشه که فک می کنی.
من: می تونم از پسش بر بیام.
۴۷.۸k
۰۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.