رمان در حسرت اغوش تو1
رمان در حسرت اغوش تو1
صدای داد و فریاد بی بی دوباره خونه رو برداشته بود . باز گیر داده بود به آقا غلام بدبخت (باغبونمون رو میگم )که چرا درختا رو اونجوری که می خواستم هرس نکردی ؟ چرا گلا رو آب ندادی ؟ و از این جور چیزا .....
آقا غلام هم از ترس پشت سر هم می گفت :« الان درستش می کنم خانم ... همین الان درست می کنم . » فکر کنم بیچاره زهره ترک شده بود .. همه تو این خونه از بی بی می ترسیدند ( بین خودمون بمونه حتی بابام ) نه این که بیچاره بد اخلاق باشه ها .. نه ... فقط یه ذره جذبه اش زیاد بود .. خلاصه .... دیشب از سردرد نتونسته بودم بخوابم تازه ساعت شش صبح بود که یه ذره بهتر شده بودم داشتم سعی می کردم که بخوابم که بی بی شروع کرد ... دیگه داشتم روانی می شدم آخه این وقت صبح وقت داد زدنه ؟
بالشم رو محکم روی سرم فشار دادم بلکه نشنوم اما مگه می شد ؟
دیگه داشت گریم می گرفت ! بلند شدم و به حالت دو خودم رو تو تراس انداختم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :« بی بی جون هر کی دوست داری بذار یه ذره بخوابم ... یه ذره آروم تر ... آقا غلام که دو متر بیشتر باهات فاصله نداره چرا انقدر داد می زنی ؟ »
بی بی سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد از ترس سکته کردم نه به خاطره این که نگاش ترسناک باشه به خاطر این که قیافش یه طوری شد که یه لحظه فکر کردم سکته ناقص رو زد .
چند لحظه از پایین به بالا و بالا به پایین به من خیره شد و بعد از عصبانیت مثل لبو قرمز شد .
دوباره چه گندی زده بودم ؟ بیبی فریاد کشید :
« دختره ی بی حیا دوباره با لباس خواب داری تو تراس جولون میدی ؟ چند دفعه باید بهت بگم ...»
بقیه حرفاشو نشنیدم چون داشتم چون داشتم می دویدم سمت حمام که به بهانه دوش گرفتن یه دو ساعتی از جلوی چشمش دور باشم .. شاید عصبانیتش بخوابه ....
بی بی مادر بزرگ پدری من بود . مثل مادره نداشته ام دوستش داشتم در حقیقت بی بی منو بزرگ کرده بود آخه وقتی تازه دو سالم شده بود مامانم به خاطر سرطان معده فوت کرد .
مادر من از طبقه ی متوسط جامعه بود ولی پدرم نه .. یه تاجر بود و پولش از پارو بالا می رفت .ماجرای ازدواجشون اون طور که من شنیدم این طوریه که : بی بی جون یه خیریه تو یه منطقه محروم شهر درست کرده بود و به مردم نیازمند کمک می کرد ... مادر من هم کارهای دفتری خیریه رو انجام می داده ... بی بی من هم کمکم متوجه مادرم میشه و ازش خوشش میاد و دلش می خواد که مادرم عروسش بشه . بی بی وقتی از کسی خوشش بیاد آسمون بیاد زمین ، زمین بره آسمون باز دست از دوست داشتن طرف بر نمی داره البته عکس این مطلبم صادقه !!! بی بی جون هی مادر و پدر منو سر راه هم دیگه میزاره تا با هم بیشتر آشنا بشن ( شاید شاید یه اتفاقایی بیفته )
پدر من پسر بزرگه بی بی بوده و بی نهایت ایراد گیر .. 32 سالگی ام رد کرده بود ولی هنوز به ازدواج فکر نمی کرد ...
خلاصه یه بار بی بی به یه بهونه ای بابام رو کشیده بود خیریه و یه کاری می کنه که بابام چند دقیقه ای با مادرم تنها باشه تا با هم صحبت کنند بابام شروع می کنه از دست خط مادرم ایراد گرفتن و مادرمم طاقت نمیاره و جواب پدرم رو میده و میزاره تو کاسش ... بابامم که کارد میزدی خونش درنمیومد چشاش شده بود دو کاسه خون و فکر کنم تو دلش هزار دفعه گردن مادرم رو شکست و دفنش کرد و رو قبرش بپر بپر کرد و رقصید . بابام با عصبانیت خیریه رو ترک می کنه بی بی بیچاره ام فکر می کنه هر چی ریسیده پنبه شده ..دیگه بی خیال موضوع می شه و همه چیز رو دست قسمت می سپاره .. غافل از این که پدرم نمی تونه از فکر دختری که سنگ رو یخش کرده بیرون بیاد .پدرم چند دفعه دیگه الکی خودش رو آویزون خیریه می کنه ( بلکه حاجت روا بشه ) ولی مادرم محل سگ بهش نمی ذاشت . راستش به دیوار اتاقش بیشتر توجه می کرد تا به پدرم . پسر بی بی خانم دید هیچ رقمه کارش پیش نمی ره دست به دامن بی بی میشه .. حالا این که بی بی چه عکس العملی داشت خودش یه ماجرای دیگه اس ولی بالاخره بعد از یکسال بابام موفق میشه دل مادرم رو بدست بیاره و باهاش ازدواج کنه !
یه سال که از ازدواجشون گذشته بود من به دنیا اومدم . دو سه ماه بعد مادرم حالش بد میشه و همش حالت تهوع داشته و هر چی می خورده بالا میاورد تا جایی که دیگه همش خون بالا میاورد . دکترا تشخیص دادند که بیماری مادرم سرطان معده پیشرفته اس . مثل این که اولین علائمش وقتی که منو باردار بود نشون داده شده بود . حالت تهوع های خفیف و همیشگی . ولی این علائم با علائم بارداری ترکیب شده بود ...مادرم قبل از مرگش منو دست خالم می سپاره ... خواهر بزرگ ترش ... و بعد هم از دنیا میره .. نمی خوام داغون شدن بابام رو تعریف کنم بیشترین کسی که ضربه خورد پدرم بود .. فقط دو سال تونست با عشقش زندگی کنه ... بعد از سال مادرم خالم با پدرم ازدواج میکنه و ا
صدای داد و فریاد بی بی دوباره خونه رو برداشته بود . باز گیر داده بود به آقا غلام بدبخت (باغبونمون رو میگم )که چرا درختا رو اونجوری که می خواستم هرس نکردی ؟ چرا گلا رو آب ندادی ؟ و از این جور چیزا .....
آقا غلام هم از ترس پشت سر هم می گفت :« الان درستش می کنم خانم ... همین الان درست می کنم . » فکر کنم بیچاره زهره ترک شده بود .. همه تو این خونه از بی بی می ترسیدند ( بین خودمون بمونه حتی بابام ) نه این که بیچاره بد اخلاق باشه ها .. نه ... فقط یه ذره جذبه اش زیاد بود .. خلاصه .... دیشب از سردرد نتونسته بودم بخوابم تازه ساعت شش صبح بود که یه ذره بهتر شده بودم داشتم سعی می کردم که بخوابم که بی بی شروع کرد ... دیگه داشتم روانی می شدم آخه این وقت صبح وقت داد زدنه ؟
بالشم رو محکم روی سرم فشار دادم بلکه نشنوم اما مگه می شد ؟
دیگه داشت گریم می گرفت ! بلند شدم و به حالت دو خودم رو تو تراس انداختم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :« بی بی جون هر کی دوست داری بذار یه ذره بخوابم ... یه ذره آروم تر ... آقا غلام که دو متر بیشتر باهات فاصله نداره چرا انقدر داد می زنی ؟ »
بی بی سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد از ترس سکته کردم نه به خاطره این که نگاش ترسناک باشه به خاطر این که قیافش یه طوری شد که یه لحظه فکر کردم سکته ناقص رو زد .
چند لحظه از پایین به بالا و بالا به پایین به من خیره شد و بعد از عصبانیت مثل لبو قرمز شد .
دوباره چه گندی زده بودم ؟ بیبی فریاد کشید :
« دختره ی بی حیا دوباره با لباس خواب داری تو تراس جولون میدی ؟ چند دفعه باید بهت بگم ...»
بقیه حرفاشو نشنیدم چون داشتم چون داشتم می دویدم سمت حمام که به بهانه دوش گرفتن یه دو ساعتی از جلوی چشمش دور باشم .. شاید عصبانیتش بخوابه ....
بی بی مادر بزرگ پدری من بود . مثل مادره نداشته ام دوستش داشتم در حقیقت بی بی منو بزرگ کرده بود آخه وقتی تازه دو سالم شده بود مامانم به خاطر سرطان معده فوت کرد .
مادر من از طبقه ی متوسط جامعه بود ولی پدرم نه .. یه تاجر بود و پولش از پارو بالا می رفت .ماجرای ازدواجشون اون طور که من شنیدم این طوریه که : بی بی جون یه خیریه تو یه منطقه محروم شهر درست کرده بود و به مردم نیازمند کمک می کرد ... مادر من هم کارهای دفتری خیریه رو انجام می داده ... بی بی من هم کمکم متوجه مادرم میشه و ازش خوشش میاد و دلش می خواد که مادرم عروسش بشه . بی بی وقتی از کسی خوشش بیاد آسمون بیاد زمین ، زمین بره آسمون باز دست از دوست داشتن طرف بر نمی داره البته عکس این مطلبم صادقه !!! بی بی جون هی مادر و پدر منو سر راه هم دیگه میزاره تا با هم بیشتر آشنا بشن ( شاید شاید یه اتفاقایی بیفته )
پدر من پسر بزرگه بی بی بوده و بی نهایت ایراد گیر .. 32 سالگی ام رد کرده بود ولی هنوز به ازدواج فکر نمی کرد ...
خلاصه یه بار بی بی به یه بهونه ای بابام رو کشیده بود خیریه و یه کاری می کنه که بابام چند دقیقه ای با مادرم تنها باشه تا با هم صحبت کنند بابام شروع می کنه از دست خط مادرم ایراد گرفتن و مادرمم طاقت نمیاره و جواب پدرم رو میده و میزاره تو کاسش ... بابامم که کارد میزدی خونش درنمیومد چشاش شده بود دو کاسه خون و فکر کنم تو دلش هزار دفعه گردن مادرم رو شکست و دفنش کرد و رو قبرش بپر بپر کرد و رقصید . بابام با عصبانیت خیریه رو ترک می کنه بی بی بیچاره ام فکر می کنه هر چی ریسیده پنبه شده ..دیگه بی خیال موضوع می شه و همه چیز رو دست قسمت می سپاره .. غافل از این که پدرم نمی تونه از فکر دختری که سنگ رو یخش کرده بیرون بیاد .پدرم چند دفعه دیگه الکی خودش رو آویزون خیریه می کنه ( بلکه حاجت روا بشه ) ولی مادرم محل سگ بهش نمی ذاشت . راستش به دیوار اتاقش بیشتر توجه می کرد تا به پدرم . پسر بی بی خانم دید هیچ رقمه کارش پیش نمی ره دست به دامن بی بی میشه .. حالا این که بی بی چه عکس العملی داشت خودش یه ماجرای دیگه اس ولی بالاخره بعد از یکسال بابام موفق میشه دل مادرم رو بدست بیاره و باهاش ازدواج کنه !
یه سال که از ازدواجشون گذشته بود من به دنیا اومدم . دو سه ماه بعد مادرم حالش بد میشه و همش حالت تهوع داشته و هر چی می خورده بالا میاورد تا جایی که دیگه همش خون بالا میاورد . دکترا تشخیص دادند که بیماری مادرم سرطان معده پیشرفته اس . مثل این که اولین علائمش وقتی که منو باردار بود نشون داده شده بود . حالت تهوع های خفیف و همیشگی . ولی این علائم با علائم بارداری ترکیب شده بود ...مادرم قبل از مرگش منو دست خالم می سپاره ... خواهر بزرگ ترش ... و بعد هم از دنیا میره .. نمی خوام داغون شدن بابام رو تعریف کنم بیشترین کسی که ضربه خورد پدرم بود .. فقط دو سال تونست با عشقش زندگی کنه ... بعد از سال مادرم خالم با پدرم ازدواج میکنه و ا
۶۲.۶k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.