رمان دریای چشمات
پارت ۱۴۶
لبخند حرص درآری زدم که با دادش مواجه شدم: چه دلیلی داره یه دختر تا این موقع شب تو یه اتاق کوچیک با یه پسر درس بخونه.
من که به خاطر صدای بلندش گوشام رو گرفته بودم دستم رو از روی گوشام برداشتم و با مظلومیت نگاش کردم.
قیافم رو که دید دوباره عصبانی تر شد و گفت: چشات و واسم اونجوری نکن من گولت رو نمی خورم.
با صدای آروم و با همون چشمای مظلوم گفتم:
میشه توضیح بدم؟
آرش: بنال ببینم می خوای چه زری بزنی.
من: اولا که داشتیم درس می خوندیم تا جایی که نفهمیدم که هفت ساعت گذشت.
آرش پوزخندی زد و گفت: پس حتما خیلی خوش گذشته که بعد از هفت ساعت هنوز متوجه ساعت و گوشیت نشدی.
من: نه والله هم داشتم درس می خوندم کل کتابو خوندم باورت میشه.
آرش که یکم آرومتر از قبل شده بود گفت: حواست باشه دیگه تکرار نشه.
سرم رو تکون دادم و پشت بندش گفتم:
به خدا دفعه بعد نیم ساعتی یه بار گوشیمو چک می کنم. حالا دیگه عصبانی نباش خوب؟
آرش نگاهی بهم انداخت و با صدای آروم گفت: چطوری وقتی می دونم با یه پسری و گوشیو جواب نمیدی عصبانی نباشم.
من: اولا هیچ غلطی نمی تونه بکنه همین که بخواد دست بزنه بهم میزنم لهش می کنم.
دوما شخصیتش جوری نیست که بخواد از این غلطا بکنه نمی خواد نگران باشی پس.
آرش سرش رو تکون داد و گفت: اگه همچین پسری باشه که کلا باید زندگیش رو تموم شده بدونه.
سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم.
بعد دستم رو ردی شکمم گذاشتم و گفتم:
آرش شکمم خیلییی گشنشه نمی خوای بهش برسی؟
آرش با تعجب نگاهی به شکمم کرد و گفت: مگه ناهار نخوردی؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: نه همش داشتم درس می خوندم اصلا تو عمرم اینقدر فسفر نسوزونده بودم.
آرش: ینی از صبح هیچی نخوردی؟
من: چرا بین درس شیرکاکائو و کیک و همچین چیزایی خوردم ولی اینا که غذا نمیشه.
آرش: پس اون یابو چیکار می کرد که یه ناهار نداد بهت.
من: بیچاره کلی خوراکی داد بهم نمی دونست که من اینقدر گشنمه که.
آرش دیگه حرفی نزد و به سما یه رستوران حرکت کرد.
اسم رستوران هفت خوان بود و فضاش رو خیلی دوست داشتم.
مرغ سوخاری خانواده با مخلفات سفارش دادیم و تا اینا آماده بشه قهوه گرفتیم و خوردیم.
منم بعد از خوردن قهوه ام رفتم دستشویی تا یکم دست و صورتم رو بشورم.
اینقدر دستشوییش خوب بود دلم نیومد بیام بیرون.
خودمم خندم گرفت و یکی زدم پس کلم و رفتم سمت میز غذا.
یکم که نشسته بودیم یه پسر خیلییی خوشتیپ اومد و میز بغلیمون نشست اینقدر خوشتیپ و جذاب بود که بی اختیار خیره شدم بهش.
آرش یکی زد پس کلم که با یه لبخند ژکوند نگاش کردم.
اخمی کرد و گفت: چشات رو درویش کن ببینم.
دخترم اینقدر هیز!!
با حرفش خندم گرفت و دست از نگاه کردن به پسره کشیدم.
تازه متوجه ی فضای اطرافم شدم.
لبخند حرص درآری زدم که با دادش مواجه شدم: چه دلیلی داره یه دختر تا این موقع شب تو یه اتاق کوچیک با یه پسر درس بخونه.
من که به خاطر صدای بلندش گوشام رو گرفته بودم دستم رو از روی گوشام برداشتم و با مظلومیت نگاش کردم.
قیافم رو که دید دوباره عصبانی تر شد و گفت: چشات و واسم اونجوری نکن من گولت رو نمی خورم.
با صدای آروم و با همون چشمای مظلوم گفتم:
میشه توضیح بدم؟
آرش: بنال ببینم می خوای چه زری بزنی.
من: اولا که داشتیم درس می خوندیم تا جایی که نفهمیدم که هفت ساعت گذشت.
آرش پوزخندی زد و گفت: پس حتما خیلی خوش گذشته که بعد از هفت ساعت هنوز متوجه ساعت و گوشیت نشدی.
من: نه والله هم داشتم درس می خوندم کل کتابو خوندم باورت میشه.
آرش که یکم آرومتر از قبل شده بود گفت: حواست باشه دیگه تکرار نشه.
سرم رو تکون دادم و پشت بندش گفتم:
به خدا دفعه بعد نیم ساعتی یه بار گوشیمو چک می کنم. حالا دیگه عصبانی نباش خوب؟
آرش نگاهی بهم انداخت و با صدای آروم گفت: چطوری وقتی می دونم با یه پسری و گوشیو جواب نمیدی عصبانی نباشم.
من: اولا هیچ غلطی نمی تونه بکنه همین که بخواد دست بزنه بهم میزنم لهش می کنم.
دوما شخصیتش جوری نیست که بخواد از این غلطا بکنه نمی خواد نگران باشی پس.
آرش سرش رو تکون داد و گفت: اگه همچین پسری باشه که کلا باید زندگیش رو تموم شده بدونه.
سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم.
بعد دستم رو ردی شکمم گذاشتم و گفتم:
آرش شکمم خیلییی گشنشه نمی خوای بهش برسی؟
آرش با تعجب نگاهی به شکمم کرد و گفت: مگه ناهار نخوردی؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: نه همش داشتم درس می خوندم اصلا تو عمرم اینقدر فسفر نسوزونده بودم.
آرش: ینی از صبح هیچی نخوردی؟
من: چرا بین درس شیرکاکائو و کیک و همچین چیزایی خوردم ولی اینا که غذا نمیشه.
آرش: پس اون یابو چیکار می کرد که یه ناهار نداد بهت.
من: بیچاره کلی خوراکی داد بهم نمی دونست که من اینقدر گشنمه که.
آرش دیگه حرفی نزد و به سما یه رستوران حرکت کرد.
اسم رستوران هفت خوان بود و فضاش رو خیلی دوست داشتم.
مرغ سوخاری خانواده با مخلفات سفارش دادیم و تا اینا آماده بشه قهوه گرفتیم و خوردیم.
منم بعد از خوردن قهوه ام رفتم دستشویی تا یکم دست و صورتم رو بشورم.
اینقدر دستشوییش خوب بود دلم نیومد بیام بیرون.
خودمم خندم گرفت و یکی زدم پس کلم و رفتم سمت میز غذا.
یکم که نشسته بودیم یه پسر خیلییی خوشتیپ اومد و میز بغلیمون نشست اینقدر خوشتیپ و جذاب بود که بی اختیار خیره شدم بهش.
آرش یکی زد پس کلم که با یه لبخند ژکوند نگاش کردم.
اخمی کرد و گفت: چشات رو درویش کن ببینم.
دخترم اینقدر هیز!!
با حرفش خندم گرفت و دست از نگاه کردن به پسره کشیدم.
تازه متوجه ی فضای اطرافم شدم.
۴۵.۹k
۲۰ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.