مافیا سرد پایان
حالا باید فکرامو بکنم
ویو یونجون
صبح که از خواب بیدار شدم
دیدم تهیونگ یه پیام داده
ته : سلام یونجون
لطفا امروز ساعت هفت بیا به این آدرس
یو : چخبره
ته : امشب اینجا میخوام از ات
خاستگاری کنم
وقتی اینو گفت انگار اب سرد
روم ریختن
یعنی چی
ساعت شیش و نیم شده بود
اصلا دوست نداشتم به این مهمونی
برم
اخه چرا ات باید از یه دزد خوشش بیاد
ولی بهرحال اماده شدم و رسیدم
ویو ات
وقتی رفتیم تو همه جا تاریک بود که
دیدم
تهیونگ جلوم زانو زد
ته : ات میشه با من ازدواج کنی
تو شک بودم
بعد امروز چند دیقه گفتم بله
وقتی گفتم بله دیدم چراغا روشن شد و
کلی ادم اونجا بودن تعجب کرده بودم
که ته انگشتر و کرد تو دستم
داشتم نگاهشون میکردم که دیدم یونجون گریه کنان داره میره بیرون
منم دویدم رفتم دنبالش
ات : یونجون خوبی
چیزی شده
که دیدم اشکاشو پاک کرد و گفت
یو : مگه برای تو مهمه
ات : معلومه که مهمه من دوستتم
یو : تو دوستم بودی ولی هیچوقت
دوستم نداشتی
ات : کی گفته من دوست ندارم
تو دوست می دوست تهیونگم هستی
یو : اگه دوستم داشتی میفهمیدی من
تمام این مدت عاشقت بودم
ات : چی
که ته اومد
یونجون چیزی شده داری گریه میکنی
یو : نه
فقط من باید برم خونه
چون یکم حالم بده
ته : اگه حالت بده باشه برو
یونجون رفت و منو ته تنها شدیم
هنوزم سر حرفی که زد تو شک بودم
واسه همین پرسید اگه عاشق کسی
باشی که دوست پسر داره چیکار میکنی
ته : ات چی میگفت
ات : هیچی
چهار سال بعد
من و تهیونگ الان چهار ساله ازدواج کردیم و یه دختر کوچولو به اسم لانا داریم که سه سالشه
خب اتفاقاتی که برای هرکدوم از شخصیت ها تو یه چهار سال افتاد
پسر عموی ات : اون الان با دختر خاله
ات ازدواج کرده و دو تا بچه داره
ارش : اون به خارج از کشور مهاجرت کرد
سینگله
یونجون : اون ازدواج نکرد ولی چون
خیلی تنهایی بهش فشار اورده بود یه بچه از پرورشگاه اورده و داره بزرگ میکنه
چون بعد از ات از هیچ دختری خوشش
نیومده
پدر ات : ایشونم با یه خانومی ازدواج کردن
پدر اتم زن گرفت ولی من و تو هنوز سینگلیم
پایان
لطفا حمایت 🏙🕸
ویو یونجون
صبح که از خواب بیدار شدم
دیدم تهیونگ یه پیام داده
ته : سلام یونجون
لطفا امروز ساعت هفت بیا به این آدرس
یو : چخبره
ته : امشب اینجا میخوام از ات
خاستگاری کنم
وقتی اینو گفت انگار اب سرد
روم ریختن
یعنی چی
ساعت شیش و نیم شده بود
اصلا دوست نداشتم به این مهمونی
برم
اخه چرا ات باید از یه دزد خوشش بیاد
ولی بهرحال اماده شدم و رسیدم
ویو ات
وقتی رفتیم تو همه جا تاریک بود که
دیدم
تهیونگ جلوم زانو زد
ته : ات میشه با من ازدواج کنی
تو شک بودم
بعد امروز چند دیقه گفتم بله
وقتی گفتم بله دیدم چراغا روشن شد و
کلی ادم اونجا بودن تعجب کرده بودم
که ته انگشتر و کرد تو دستم
داشتم نگاهشون میکردم که دیدم یونجون گریه کنان داره میره بیرون
منم دویدم رفتم دنبالش
ات : یونجون خوبی
چیزی شده
که دیدم اشکاشو پاک کرد و گفت
یو : مگه برای تو مهمه
ات : معلومه که مهمه من دوستتم
یو : تو دوستم بودی ولی هیچوقت
دوستم نداشتی
ات : کی گفته من دوست ندارم
تو دوست می دوست تهیونگم هستی
یو : اگه دوستم داشتی میفهمیدی من
تمام این مدت عاشقت بودم
ات : چی
که ته اومد
یونجون چیزی شده داری گریه میکنی
یو : نه
فقط من باید برم خونه
چون یکم حالم بده
ته : اگه حالت بده باشه برو
یونجون رفت و منو ته تنها شدیم
هنوزم سر حرفی که زد تو شک بودم
واسه همین پرسید اگه عاشق کسی
باشی که دوست پسر داره چیکار میکنی
ته : ات چی میگفت
ات : هیچی
چهار سال بعد
من و تهیونگ الان چهار ساله ازدواج کردیم و یه دختر کوچولو به اسم لانا داریم که سه سالشه
خب اتفاقاتی که برای هرکدوم از شخصیت ها تو یه چهار سال افتاد
پسر عموی ات : اون الان با دختر خاله
ات ازدواج کرده و دو تا بچه داره
ارش : اون به خارج از کشور مهاجرت کرد
سینگله
یونجون : اون ازدواج نکرد ولی چون
خیلی تنهایی بهش فشار اورده بود یه بچه از پرورشگاه اورده و داره بزرگ میکنه
چون بعد از ات از هیچ دختری خوشش
نیومده
پدر ات : ایشونم با یه خانومی ازدواج کردن
پدر اتم زن گرفت ولی من و تو هنوز سینگلیم
پایان
لطفا حمایت 🏙🕸
۴.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.