مادرم به بخت سپید دخترانش فکر میکند

مادرم به بختِ سپیدِ دخترانش فکر می‌کند
خواهرم به آفتاب
به روز‌های خوب
به خوشبختی‌
به زن بودن برای مردِ زندگی‌ ا‌ش
من اما به سفر‌های دور
به در هیچ کجای دنیا بودن
به نداشتنِ کسی‌ که مالِ من نیست
به آغوشِ مردی که اسب‌های وحشی گیسوان مرا رمانده است
به گریز
گریز از پیکری بی‌ پرهیز
گریز از اندیشه‌های عریان
گریز از زنی‌ که رویایش با مادرش یکی‌ نیست
که از روز‌های خوب
بازگشتِ دوباره مردی را می‌‌خواهد
که نه آفتاب را می‌فهمید
نه خوشبختی‌ را می‌‌دانست
نه حتی ماندن را بلد بود
من ... یک دیوانه ی تمام عیارم ....

نیکی‌ فیروزکوهی
دیدگاه ها (۱)

حالِ تهوع میگیری ... اگر بدانیکه یک مارِ بزرگ بلعیده امچن...

اشتباه می گیریمن را با صندلی، با در، با دیوار...با عطر ملایم...

‍ عکاس خودم ^__^عاشق که باشی‌ ، قلبت همیشه بازیچه ی تزلزلِ ز...

عکاس خودم^__^هزار مرتبه خواندم دعا میان قنوتخدا کند که نباشد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط