*مریم*
*مریم*
.......
امتحانات تموم شده بود ومنم حسابی مشغول کارای عقد خرید وهزار کار دیگه انقدر خسته می شدم که وقت خواب بی هوش می شدم شیرین ونفس تنهام نمی زاشتن ولی فرزام حساس بود ومی خواست همه چی عالی بر گزار بشه
اخرین روزم گذاشتیم برای خرید لباس شیرین ونفس بیشتر از من خوشحال بودن بهترین مزن ها رفتیم فرزام می گفت لباسم قرمز انابی باشه تا بلاخره لباس مورد علاقه اش رو پیدا کرد واقعا محشر بود پوشیدمش شیرین شیرینی انداخت رو سرم ونفس از ذوق جیغ می کشید
نفس : وای چقدر خوشگله مریم فرزام تو تنت ببینه دیونه میشه
- اتفاقا میخوام نبینه
شیرین : چطور دلت میاد
زبونمو براشون در آوردم نفس شروع کرد زدن من البته اروم می زد لباس رو دراوردم و اومدیم قسمت حسابداری فرزام متعجب گفت : یعنی پوشیدی ونزاشتی من ببینم
نفس : انقدر زدمش
فرزام خندید و گفت : آخی دلت اومد خانم منو بزنی
نفس : زی زی
انقدر خندیدیم فرزام لباس رو حساب کرد انقدر خوشحال بودم لباسم مال خودمه یه تاج با نگین های زرشکی انتخواب کردم با کفش های پاشنه بلند زرشکی چون رنگ زرشکی بیشتر به انابی می خورد تا قرمز نهارم رستوران سنتی خوردیم و برگشتیم خونه شیرین ونفس پیشم موندن آهنگ می زاشتن ومی رقصیدن انقدر خندیدم دل درد گرفتم بعد از اینکه جونی برانون نموند هر سه کنار هم دراز کشیدیم
شیرین : مریم
- هوووم
شیرین : چه حسی داری ؟
- یه حس شیرین مثله خودت
نفس : باز این دوتا شروع کردن
شیرین : خدا عاشق بشی یه دردی بکشی که چشات کور بشه طرفم محل سگ بهت نزاره
نفس : همچین کسی فقط خواب ببینه من براش گریه کنم
- منم هیچ وقت فکر نمی کردم به مردی دل ببندم ولی الان انقدر خوشحالم عشق پایه زندگی شیرینه
نفس: یعنی من الان عاشق نیستم وکسی رو دوس ندارم خوشحال وخوشبخت نیستم .برید بابا شما هم شیرین تو چند ساله فکر امیر دیونت کرده چی شده .شده یه بار دیگه ببینیش اگه دیدیش زن بچه داشت چیکار می کنی یا اصلا محل سگ بهت نزاشت
شیرین : هوی باز تو بی ادب شدی
نفس : والا ....سگ مگه چشه خیلی هم وفا داره
شیرین بالش برداشت ونفس می زد نفسم با یه بالش دیگه اونو می زد با خنده نگاشون می کردم این دوتا نمی خواستن هیچ وقت بزرگ بشن مخصوصا نفس
*************
فرزام مات نگام می کرد خندیدم اومد جلو وگفت : وای خدای من مریم خودتی
سرمو پایین انداختم خم شد دستمو گرفت وپشت دستمو بوسید لبمو گزیدم انقدر چشاش برق داشت که دلم ضعف میرفت واسه نگاه مهربون پر از عشقش کمکم کرد تا از آریشگاه اومدم بیرون شیرین ونفس داشتن بهمون می خندیدن
- دخترا بیاین دیگه
فرزام : کجا بیان مزاحمن
بهش چشم غره رفتم با نگاه معصومی گفت : بیا همین الان برام رقیب تراشیده بابا اونا با محمود میان ببین
- دوستام خودشون درکشون بالاست
فرزام : خدا رو هزار مرتبه شکر
زدم زیر خنده با کمکش نشستم روی صندلی جلو اونم اومد ونشست ودستشو گذاشت روی بوق وبر نمی داشت با خنده نگاش می کردم چه ذوقی می کرد اصلا بهش نمیومد این شیطنت ها
.......
امتحانات تموم شده بود ومنم حسابی مشغول کارای عقد خرید وهزار کار دیگه انقدر خسته می شدم که وقت خواب بی هوش می شدم شیرین ونفس تنهام نمی زاشتن ولی فرزام حساس بود ومی خواست همه چی عالی بر گزار بشه
اخرین روزم گذاشتیم برای خرید لباس شیرین ونفس بیشتر از من خوشحال بودن بهترین مزن ها رفتیم فرزام می گفت لباسم قرمز انابی باشه تا بلاخره لباس مورد علاقه اش رو پیدا کرد واقعا محشر بود پوشیدمش شیرین شیرینی انداخت رو سرم ونفس از ذوق جیغ می کشید
نفس : وای چقدر خوشگله مریم فرزام تو تنت ببینه دیونه میشه
- اتفاقا میخوام نبینه
شیرین : چطور دلت میاد
زبونمو براشون در آوردم نفس شروع کرد زدن من البته اروم می زد لباس رو دراوردم و اومدیم قسمت حسابداری فرزام متعجب گفت : یعنی پوشیدی ونزاشتی من ببینم
نفس : انقدر زدمش
فرزام خندید و گفت : آخی دلت اومد خانم منو بزنی
نفس : زی زی
انقدر خندیدیم فرزام لباس رو حساب کرد انقدر خوشحال بودم لباسم مال خودمه یه تاج با نگین های زرشکی انتخواب کردم با کفش های پاشنه بلند زرشکی چون رنگ زرشکی بیشتر به انابی می خورد تا قرمز نهارم رستوران سنتی خوردیم و برگشتیم خونه شیرین ونفس پیشم موندن آهنگ می زاشتن ومی رقصیدن انقدر خندیدم دل درد گرفتم بعد از اینکه جونی برانون نموند هر سه کنار هم دراز کشیدیم
شیرین : مریم
- هوووم
شیرین : چه حسی داری ؟
- یه حس شیرین مثله خودت
نفس : باز این دوتا شروع کردن
شیرین : خدا عاشق بشی یه دردی بکشی که چشات کور بشه طرفم محل سگ بهت نزاره
نفس : همچین کسی فقط خواب ببینه من براش گریه کنم
- منم هیچ وقت فکر نمی کردم به مردی دل ببندم ولی الان انقدر خوشحالم عشق پایه زندگی شیرینه
نفس: یعنی من الان عاشق نیستم وکسی رو دوس ندارم خوشحال وخوشبخت نیستم .برید بابا شما هم شیرین تو چند ساله فکر امیر دیونت کرده چی شده .شده یه بار دیگه ببینیش اگه دیدیش زن بچه داشت چیکار می کنی یا اصلا محل سگ بهت نزاشت
شیرین : هوی باز تو بی ادب شدی
نفس : والا ....سگ مگه چشه خیلی هم وفا داره
شیرین بالش برداشت ونفس می زد نفسم با یه بالش دیگه اونو می زد با خنده نگاشون می کردم این دوتا نمی خواستن هیچ وقت بزرگ بشن مخصوصا نفس
*************
فرزام مات نگام می کرد خندیدم اومد جلو وگفت : وای خدای من مریم خودتی
سرمو پایین انداختم خم شد دستمو گرفت وپشت دستمو بوسید لبمو گزیدم انقدر چشاش برق داشت که دلم ضعف میرفت واسه نگاه مهربون پر از عشقش کمکم کرد تا از آریشگاه اومدم بیرون شیرین ونفس داشتن بهمون می خندیدن
- دخترا بیاین دیگه
فرزام : کجا بیان مزاحمن
بهش چشم غره رفتم با نگاه معصومی گفت : بیا همین الان برام رقیب تراشیده بابا اونا با محمود میان ببین
- دوستام خودشون درکشون بالاست
فرزام : خدا رو هزار مرتبه شکر
زدم زیر خنده با کمکش نشستم روی صندلی جلو اونم اومد ونشست ودستشو گذاشت روی بوق وبر نمی داشت با خنده نگاش می کردم چه ذوقی می کرد اصلا بهش نمیومد این شیطنت ها
۱۳.۶k
۲۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.