ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_37
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
تعجب کرده بودم ، کی بود ؟ صداش آشنا بود ...
یه حسی توی دلم میگفت که باید برم ، ولی خیلی میترسیدم ؛
یعنی چیکارم داشت ؟ فکر و خیال راجب مهرداد هم از اون طرف ولم نمیکرد ...
•••
(از زبون برسام)
رسیدیم بیمارستان که دم در چند نفر از کسایی که اون روز تو آگاهی دیده بودمو دیدم ...
دقیق نمیدونستم باید چیکار کنم چون خیلی هول شده بودم ولی ازشون پرسیدم و اونا هم منو راهنمایی کردن سمت اون سروانه ...
بدو بدو رفتم سمتش و ازش پرسیدم چی شده :
چی شده جناب سروااان ؟
سروان : ما همه جا رو بررسی کردیم ، ظاهرن یه جنازه اونجا پیدا شده ...
دستمو گذاشتم رو سرم ...
سروان : مطمئن نیستیم خواهر شماست یا نه ،
خانوم پرستار!
لطفا ایشونو راهنمایی کنید سمت سردخونه !
رفتم اونجا و بیتا هم از دور با نگرانی نگاهم میکرد...
پارچه رو از روی صورتش کنار زدن ...
بهار بود !
حالم بد شو و تعادلم از دست دادم و یهو داد زدم :
بهاااااار !
بیتا بدو بدو اومد سمتمون ، بچه گریه میکرد !
یهو چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین ...
•••
(از زبون ندا)
آماده شدم که برم اونجا ، ساعتم و نگاه کردم و اسنپ گرفتم ، رسیدم به در کافه و پیاده شدم و از در کافه وارد شدم که دیدم ینفر برام دست تکون داد !
خیلی تعجب کرده بودم !
#پارت_37
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
تعجب کرده بودم ، کی بود ؟ صداش آشنا بود ...
یه حسی توی دلم میگفت که باید برم ، ولی خیلی میترسیدم ؛
یعنی چیکارم داشت ؟ فکر و خیال راجب مهرداد هم از اون طرف ولم نمیکرد ...
•••
(از زبون برسام)
رسیدیم بیمارستان که دم در چند نفر از کسایی که اون روز تو آگاهی دیده بودمو دیدم ...
دقیق نمیدونستم باید چیکار کنم چون خیلی هول شده بودم ولی ازشون پرسیدم و اونا هم منو راهنمایی کردن سمت اون سروانه ...
بدو بدو رفتم سمتش و ازش پرسیدم چی شده :
چی شده جناب سروااان ؟
سروان : ما همه جا رو بررسی کردیم ، ظاهرن یه جنازه اونجا پیدا شده ...
دستمو گذاشتم رو سرم ...
سروان : مطمئن نیستیم خواهر شماست یا نه ،
خانوم پرستار!
لطفا ایشونو راهنمایی کنید سمت سردخونه !
رفتم اونجا و بیتا هم از دور با نگرانی نگاهم میکرد...
پارچه رو از روی صورتش کنار زدن ...
بهار بود !
حالم بد شو و تعادلم از دست دادم و یهو داد زدم :
بهاااااار !
بیتا بدو بدو اومد سمتمون ، بچه گریه میکرد !
یهو چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین ...
•••
(از زبون ندا)
آماده شدم که برم اونجا ، ساعتم و نگاه کردم و اسنپ گرفتم ، رسیدم به در کافه و پیاده شدم و از در کافه وارد شدم که دیدم ینفر برام دست تکون داد !
خیلی تعجب کرده بودم !
۵۰۱
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.