یک خاطره از شهدا
یک خاطره از شهدا
عبدالحسین، اول در سبزی فروشی
کار می کرد و مدتی هم در شیر
فروشی بود اما زود از آنجا
بیرون آمد!
میگفت:
سبزیفروش آشغال تحویل مردم
میدهد و شیرفروش آب قاطی
شیر میکند و میفروشد!
خیلیها به او گفتند که اگر این
کارها را نکنی رشد نمیکنی!
و او هم میگفت:
نمیخواهم رشد کنم!
یک روز صبح از خانه بیرون رفت و
شب که برگشت، متر بنّایی و کمی
وسایل خریده بود. صبح رفت برای
کار بنّایی.
وقتی آمد خیلی خوشحال بود!
ده تومان مزد گرفته بود!
به بچه نان که میداد، میگفت:
از صبح تا الان زحمت کشیده ام!
بخور! #نان_حلال است...
بالاخره هم بنّا شد.
کتاب خاکهای نرم کوشک
#شهید #رزق
#عبدالحسین_برونسی
عبدالحسین، اول در سبزی فروشی
کار می کرد و مدتی هم در شیر
فروشی بود اما زود از آنجا
بیرون آمد!
میگفت:
سبزیفروش آشغال تحویل مردم
میدهد و شیرفروش آب قاطی
شیر میکند و میفروشد!
خیلیها به او گفتند که اگر این
کارها را نکنی رشد نمیکنی!
و او هم میگفت:
نمیخواهم رشد کنم!
یک روز صبح از خانه بیرون رفت و
شب که برگشت، متر بنّایی و کمی
وسایل خریده بود. صبح رفت برای
کار بنّایی.
وقتی آمد خیلی خوشحال بود!
ده تومان مزد گرفته بود!
به بچه نان که میداد، میگفت:
از صبح تا الان زحمت کشیده ام!
بخور! #نان_حلال است...
بالاخره هم بنّا شد.
کتاب خاکهای نرم کوشک
#شهید #رزق
#عبدالحسین_برونسی
۵۷۳
۱۵ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.