رمان دریای چشمات
پارت ۱۵۳
آرش: خاموشه گوشیش نمی تونم ردش رو بزنم.
دستام رو توی موهام فرو کردم و محکم کشیدم تا یه فکری به ذهنم برسه.
من: بهتره گزارشش رو بدیم به پلیس.
سورن: بی فایده اس حداقل باید یه روز بگذره تا بذارنش تو لیست گمشده ها.
من با داد: ینی الان باید بشینیم و تماشا کنیم که چجوری می خواد اتفاق بیفته.
آرش کلافه نگام کرد و گفت: میدونی چقدر دوسش دارم؟
من داداششم و من با اون بیشتر از بقیه صمیمیم.
اگه اتفاقی براش بیوفته نمی تونم تحمل کنم.
از حالشم میشد اینا رو فهمید ولی من نمی تونستم یه جا بشینم.
من: مگه شماها پلیس نیستید؟ پس چرا از اونا کمک نمی خوای تا پیداش کنن باید خبر بدی که ماموریت لو رفنه و دزدینش.
آرش: ایمیل زدم منتظر جوابشونم.
سارین و آیدا با دو خودشونو به ما رسوندن.
آیدا: چیشده؟
دریا کجاست؟
ازش نگاهی بهم کرد و ازم خواست توضیح بدم.
ماجرا رو به طور خلاصه توضیح دادم که آیدا جیغی زد و افتاد.
آرش فوری گرفتش و گفت: اروم باش باید یه راهی واسه پیدا کردنش پیدا کنیم.
آیدا همچنان اشک می ریخت.
تحمل نداشتم ببینم این وضعیت رو و امیدوار بودم هر چی زودتر پیداش کنیم.
دریا
با سردرد وحشتناکی چشمام رو باز کردم.
اطراف رو دید زدم نمی دونستم کجام چند دقیقه گذشت تا یادم بیوفته چه اتفاقی واسم افتاده.
دست و پاهام رو محکم بسته بودن.
یه جای متروکه بود البته نمیشد بیشتر از اینم انتظار داشت.
بوی وحشتناکی تو فضا پیچیده بود.
یه چیزی مثل بوی خون.
حالم داشت بهم می خورد د نمی خواستم انرژیم رو با داد زدن برای کمک هدر بدم.
مطمئن بودم جاییم که کسی صدام رو نمیشنوه.
به اطراف نگاهی انداختم به این امید که مثل فیلما یه تیکه شیشه ی بریده یا همچین چیزی پیدا کنم ولی بی فایده بود چون هیچی نتونستم پیدا کنم.
نگاهم به سمت پنجره ی نیمه شکسته ی انتهای سالن جذب شد.
اگه بتونم خودم رو بهش برسونم ممکنه بتونم از اینجا خلاص شم.
با این فکر خزیدم و تا انتهای سالن رفتم.
دست و پاهام خراشیده شده بودن ولی اهمیتی نمی دادم مهم خلاص شدنم از اینجا بود.
سوزش زخمام لحظه به لحظه عمیق تر میشد و این باعث شد از درد یه لحظه وایسم.
دوباره ادامه دادم تا اینکه به پنجره رسیدم.
لبخندی رو لبام نشست و خودم رو آوردم بالا.
نگاهی به شیشه انداختم و تو یه تصمیم آنی یا سرم شیشه رو شکستم.
شیشه با صدای بلندی شکست و کمی از خورده های شیشه تو صورتم و بین موهام مونده بودم.
یه تیکه رو زمین افتاده بود.
خودمو چرخوندم تا دستم به اون تیکه از شیشه برسه.
به زور و با کلی ور رفتن تونستم برش دارم.
محکم تو دستم گرفتم و طناب رو بریدم.
چند دقیقه گذشت تا بتونم تو اون وضعیت طناب رو پاره کنم.
با خوشحالی دستام رو آوردم جلو و طناب رو از روی دستم باز کردم و پرت کردم وسط سالن.
خون روی دستام نشون میداد چقدر سفت گرفته بودم اون تیکه رو.
پاهام رو باز کردم و با عجله به سمت در رفتم.
خدا خدا میکردم در باز باشه ولی برخلاف تصورم باز نبود.
آرش: خاموشه گوشیش نمی تونم ردش رو بزنم.
دستام رو توی موهام فرو کردم و محکم کشیدم تا یه فکری به ذهنم برسه.
من: بهتره گزارشش رو بدیم به پلیس.
سورن: بی فایده اس حداقل باید یه روز بگذره تا بذارنش تو لیست گمشده ها.
من با داد: ینی الان باید بشینیم و تماشا کنیم که چجوری می خواد اتفاق بیفته.
آرش کلافه نگام کرد و گفت: میدونی چقدر دوسش دارم؟
من داداششم و من با اون بیشتر از بقیه صمیمیم.
اگه اتفاقی براش بیوفته نمی تونم تحمل کنم.
از حالشم میشد اینا رو فهمید ولی من نمی تونستم یه جا بشینم.
من: مگه شماها پلیس نیستید؟ پس چرا از اونا کمک نمی خوای تا پیداش کنن باید خبر بدی که ماموریت لو رفنه و دزدینش.
آرش: ایمیل زدم منتظر جوابشونم.
سارین و آیدا با دو خودشونو به ما رسوندن.
آیدا: چیشده؟
دریا کجاست؟
ازش نگاهی بهم کرد و ازم خواست توضیح بدم.
ماجرا رو به طور خلاصه توضیح دادم که آیدا جیغی زد و افتاد.
آرش فوری گرفتش و گفت: اروم باش باید یه راهی واسه پیدا کردنش پیدا کنیم.
آیدا همچنان اشک می ریخت.
تحمل نداشتم ببینم این وضعیت رو و امیدوار بودم هر چی زودتر پیداش کنیم.
دریا
با سردرد وحشتناکی چشمام رو باز کردم.
اطراف رو دید زدم نمی دونستم کجام چند دقیقه گذشت تا یادم بیوفته چه اتفاقی واسم افتاده.
دست و پاهام رو محکم بسته بودن.
یه جای متروکه بود البته نمیشد بیشتر از اینم انتظار داشت.
بوی وحشتناکی تو فضا پیچیده بود.
یه چیزی مثل بوی خون.
حالم داشت بهم می خورد د نمی خواستم انرژیم رو با داد زدن برای کمک هدر بدم.
مطمئن بودم جاییم که کسی صدام رو نمیشنوه.
به اطراف نگاهی انداختم به این امید که مثل فیلما یه تیکه شیشه ی بریده یا همچین چیزی پیدا کنم ولی بی فایده بود چون هیچی نتونستم پیدا کنم.
نگاهم به سمت پنجره ی نیمه شکسته ی انتهای سالن جذب شد.
اگه بتونم خودم رو بهش برسونم ممکنه بتونم از اینجا خلاص شم.
با این فکر خزیدم و تا انتهای سالن رفتم.
دست و پاهام خراشیده شده بودن ولی اهمیتی نمی دادم مهم خلاص شدنم از اینجا بود.
سوزش زخمام لحظه به لحظه عمیق تر میشد و این باعث شد از درد یه لحظه وایسم.
دوباره ادامه دادم تا اینکه به پنجره رسیدم.
لبخندی رو لبام نشست و خودم رو آوردم بالا.
نگاهی به شیشه انداختم و تو یه تصمیم آنی یا سرم شیشه رو شکستم.
شیشه با صدای بلندی شکست و کمی از خورده های شیشه تو صورتم و بین موهام مونده بودم.
یه تیکه رو زمین افتاده بود.
خودمو چرخوندم تا دستم به اون تیکه از شیشه برسه.
به زور و با کلی ور رفتن تونستم برش دارم.
محکم تو دستم گرفتم و طناب رو بریدم.
چند دقیقه گذشت تا بتونم تو اون وضعیت طناب رو پاره کنم.
با خوشحالی دستام رو آوردم جلو و طناب رو از روی دستم باز کردم و پرت کردم وسط سالن.
خون روی دستام نشون میداد چقدر سفت گرفته بودم اون تیکه رو.
پاهام رو باز کردم و با عجله به سمت در رفتم.
خدا خدا میکردم در باز باشه ولی برخلاف تصورم باز نبود.
۴۰.۷k
۰۸ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.