بی رحم تر از همه/پارت ۱۷۰
روز بعد...
از زبان سروان نام:
وقتی پلیس رو مامور تعقیب هایون کردم، نتونستن بفهمن کجا میره... چون اونا میدونستن ما دنبالشون میریم...خودم باید وارد عمل میشدم... برای همین روزی که با دوتا افسر رفتم عمارتشون، توی حیاطشون یه ماشین پارک بود... وقتی هنوز شوگا و جیمین نیومده بودن و ما توی حیاط بودیم، خیلی نامحسوس یه جی پی اس کوچیک که آهنربا داشت رو چسبوندم به زیر صندوق عقب... حالا امیدوارم کسی پیداش نکرده باشه یا نیفته... البته توی این چند روز جاهایی که اون ماشین رفته رو چک کردم... از شهر خارج نشده...
از زبان تهیونگ:
دیشب شوگا باهامون تماس گرفت... مجبور بودیم کوتاه مدت صحبت کنیم و قطع کنیم بعد دوباره زنگ بزنیم... ات میگفت هایون باید یه چیزایی بخوره که دل دردش خوب بشه و بعضی چیزا رو هم اصلا نباید بخوره... هرکاری میکردم هایون راضی نمیشد برگرده سئول... میگفت میخواد پیش من بمونه... برای همین قرار شده فردا من برم سئول... هم با شوگا کار دارم... هم باید برای هایون یه سری چیزا ببرم...
از زبان ات:
امروز شوگا کاملا تو قیافه بود... نه باهام حرف میزد... نه حتی یه لبخند بهم میزد... خودشو جیمین و جونگکوک مدام در حال بحث بودن... من اصلا نمیدونم چرا انقد نگرانم و دلشوره دارم... اینو به شوگا هم گفتم... ولی تنها چیزی که گفت این بود که من زیادی حساس شدم... هانا یکی دوباری زنگ زد و درباره هایون پرسید... بهش اطمینان دادم که حال هایون خوبه... یکی دوبارم به اینجا سر زد...اما هیچکس بهش اطلاعات درستی نمیداد...
پشت در شیشه ای بالکن طبقه دوم ایستاده بودم... بیرون خیس از بارون شدید بود... یه قسمتایی هم از برف چند روز پیش گوشه حیاط باقی مونده بود و بخاطر سرمای هوا یخ زده بود... شوگا اومد پیشم... چیزی نگفت...فقط ایستاد و به بیرون خیره شد... برگشتم برم توی اتاقم که شوگا گفت: کجا میری؟
ات: میرم اتاقم
شوگا: میشه بمونی؟
ات: سرپا بودن خستم کرد...میخوام بشینم
شوگا: بسیار خب... بریم اتاقمون...
توی اتاقمون شوگا رفت روی تخت نشست... با دست با کنار خودش اشاره کرد و گفت: بیا بشین اینجا....
رفتم کنارش نشستم...پرسیدم: امروز مثل اینکه زیاد حالت خوب نبود... چرا انقد گرفته ای؟
شوگا: مثل همیشه... نگران اوضاعم... تو بهش فک نکن... میخوام دلشوره تو رو برطرف کنم
ات: یعنی چی؟
شوگا: حواست به این هست که منو تو باهم حتی یه بارم بیرون نرفتیم؟ هیچ کار رمانتیکی نکردیم؟
ات: من همیشه به اینا فک میکنم... چن بارم اومدم تا دربارش صحبت کنیم... ولی هربار که خستگی و غم چشماتو میدیدم با خودم میگفتم نه ! الان وقتش نیست... ولی حالا حتی منم حالشو ندارم...
شوگا: بیا به این فک کن که فقط امروزو داریم... اونوقت بازم حالشو نداری با من باشی؟
ات: چی داری میگی؟ یعنی چی که فقط امروزو داریم؟ مثلا میخواستی حالمو خوب کنی؟ دلشورم بیشتر شد که...
از زبان شوگا:
زورکی خندیدم که ات نگران نشه... گفتم: نخیر اینو گفتم که تو رو مجبور کنم همین امروز باهام بیای بیرون... برای اینکه نه نیاری
ات: هوا خیلی سرده
شوگا: خب دیگه چی؟ فک کن ببین دیگه چه بهانه ای میتونی بیاری... ما قرار نیست کار عجیبی بکنیم... فقط شام رو میریم بیرون دوتایی...چون تو خونه همیشه دورمون شلوغه نشده تنها شام بخوریم... مشکلی داره؟
ات: باشه... میام
از زبان سروان نام:
وقتی پلیس رو مامور تعقیب هایون کردم، نتونستن بفهمن کجا میره... چون اونا میدونستن ما دنبالشون میریم...خودم باید وارد عمل میشدم... برای همین روزی که با دوتا افسر رفتم عمارتشون، توی حیاطشون یه ماشین پارک بود... وقتی هنوز شوگا و جیمین نیومده بودن و ما توی حیاط بودیم، خیلی نامحسوس یه جی پی اس کوچیک که آهنربا داشت رو چسبوندم به زیر صندوق عقب... حالا امیدوارم کسی پیداش نکرده باشه یا نیفته... البته توی این چند روز جاهایی که اون ماشین رفته رو چک کردم... از شهر خارج نشده...
از زبان تهیونگ:
دیشب شوگا باهامون تماس گرفت... مجبور بودیم کوتاه مدت صحبت کنیم و قطع کنیم بعد دوباره زنگ بزنیم... ات میگفت هایون باید یه چیزایی بخوره که دل دردش خوب بشه و بعضی چیزا رو هم اصلا نباید بخوره... هرکاری میکردم هایون راضی نمیشد برگرده سئول... میگفت میخواد پیش من بمونه... برای همین قرار شده فردا من برم سئول... هم با شوگا کار دارم... هم باید برای هایون یه سری چیزا ببرم...
از زبان ات:
امروز شوگا کاملا تو قیافه بود... نه باهام حرف میزد... نه حتی یه لبخند بهم میزد... خودشو جیمین و جونگکوک مدام در حال بحث بودن... من اصلا نمیدونم چرا انقد نگرانم و دلشوره دارم... اینو به شوگا هم گفتم... ولی تنها چیزی که گفت این بود که من زیادی حساس شدم... هانا یکی دوباری زنگ زد و درباره هایون پرسید... بهش اطمینان دادم که حال هایون خوبه... یکی دوبارم به اینجا سر زد...اما هیچکس بهش اطلاعات درستی نمیداد...
پشت در شیشه ای بالکن طبقه دوم ایستاده بودم... بیرون خیس از بارون شدید بود... یه قسمتایی هم از برف چند روز پیش گوشه حیاط باقی مونده بود و بخاطر سرمای هوا یخ زده بود... شوگا اومد پیشم... چیزی نگفت...فقط ایستاد و به بیرون خیره شد... برگشتم برم توی اتاقم که شوگا گفت: کجا میری؟
ات: میرم اتاقم
شوگا: میشه بمونی؟
ات: سرپا بودن خستم کرد...میخوام بشینم
شوگا: بسیار خب... بریم اتاقمون...
توی اتاقمون شوگا رفت روی تخت نشست... با دست با کنار خودش اشاره کرد و گفت: بیا بشین اینجا....
رفتم کنارش نشستم...پرسیدم: امروز مثل اینکه زیاد حالت خوب نبود... چرا انقد گرفته ای؟
شوگا: مثل همیشه... نگران اوضاعم... تو بهش فک نکن... میخوام دلشوره تو رو برطرف کنم
ات: یعنی چی؟
شوگا: حواست به این هست که منو تو باهم حتی یه بارم بیرون نرفتیم؟ هیچ کار رمانتیکی نکردیم؟
ات: من همیشه به اینا فک میکنم... چن بارم اومدم تا دربارش صحبت کنیم... ولی هربار که خستگی و غم چشماتو میدیدم با خودم میگفتم نه ! الان وقتش نیست... ولی حالا حتی منم حالشو ندارم...
شوگا: بیا به این فک کن که فقط امروزو داریم... اونوقت بازم حالشو نداری با من باشی؟
ات: چی داری میگی؟ یعنی چی که فقط امروزو داریم؟ مثلا میخواستی حالمو خوب کنی؟ دلشورم بیشتر شد که...
از زبان شوگا:
زورکی خندیدم که ات نگران نشه... گفتم: نخیر اینو گفتم که تو رو مجبور کنم همین امروز باهام بیای بیرون... برای اینکه نه نیاری
ات: هوا خیلی سرده
شوگا: خب دیگه چی؟ فک کن ببین دیگه چه بهانه ای میتونی بیاری... ما قرار نیست کار عجیبی بکنیم... فقط شام رو میریم بیرون دوتایی...چون تو خونه همیشه دورمون شلوغه نشده تنها شام بخوریم... مشکلی داره؟
ات: باشه... میام
۱۰.۶k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.