رمان شینیگامی پارت سی ام
_اودا...» اوداساکو سرش را بالا گرفت و گفت:«چیه؟»
_من...» دنبال کلماتی می گشت که بتواند شوک حاصل از حرفی که می خواست بزند را کم کند.اما نتوانست چنین کلماتی پیدا کند.
_میمیک درباره من می دونه.» احساس گناه می کرد که این را زودتر نگفته است.با آمدن اسم سازمانی که در این چند روز هم و غم اوداساکو شده بود ، سکوت بینشان سنگین تر شد.
_و...؟»
کلاریس با انگشتان لرزان قضیه آن مرد عجیب و درخواستش را روی تکه کاغذی نوشت و به آن سمت میز هل داد.
وقتی خواندن اوداساکو تمام شد ، دوباره نوشت:«به دازای هم گفتم. همه...همه چیز رو گفتم.درباره گذشته خودم و همه چیز...»
چند ثانیه هیچکس چیزی نگفت تا بالاخره اوداساکو نوشت:«خیلی خوب. مهم نیست. حلش می کنیم. تا وقتی که قضیه اش تموم نشده سعی کن زیاد از خونه بیرون نری. اگرم خواستی جایی بری تنها نرو.»
چند روز گذشت؟ دو روز؟ سه روز؟
کلاریس هیچ وقت دوست نداشت آن تاریخ را به خاطر بسپارد. آن روز نه جمعه بود و نه سیزدهم.ولی تمام اتفاقات بد در آن روز رخ داد.قسمت دردناک ماجرا ، این بود که کلاریس آخرین کسی بود که با خبر می شد. دقیقا یک روز قبل از تولدش.
نهم دسامبر.
یک پاکت نامه.
و یک پیامک.
این ها عناصر تشکیل دهنده روزی بودند که دنیا منفجر شد.
ظهر بود.
کلاریس از رئیسش مرخصی گرفته بود و تمام روز را روی تابلوی نقاشی اش کار کرده بود. تابلویش داشت شکل می گرفت.یک خانه روستایی کاهگلی ، دو بچه که از پنجره به بیرون نگاه می کنند.دختربچه ای از قاب پنجره آویزان شده و ظاهراً با بچه های داخل خانه صحبت می کرد.روی پله های جلوی در خانه ، یک سبد پر از کاه و تخممرغ بود.یک اردک کنار پاهای برهنه دختر ایستاده و بالا را نگاه می کرد.
از وقتی که با دازای درباره مبادله اطلاعات حرف زده بود حال غریبی داشت.دائما نگران و مضطرب بود و انگار نمی توانست آرام بگیرد.حال و روزش مثل بچه ای بود که توی امتحانش گند زده باشد و الان منتظر باشد که معلم نمره افتضاحش را بگذارد جلویش.ولی چیزی که این حس را بدتر می کرد ، این بود که دلیلش را نمی دانست. روزهایی که کار زیادی نداشت ، اطراف بندر قدم می زد و سعی می کرد سر صحبت را با کارکنان لنگرگاه یا مسافران انگلیسی باز کند.بلکه چیزی از میمیک دستگیرش شود ولی فایده ای نداشت.هیچکس میمیک را نمی شناخت و کارکنان لنگرگاه ظاهراً علاقه ای به حرف زدن نداشتند.درمورد معامله اش با دازای نگران نبود.چون دازای هم از آن روز به بعد بهش پیام یا خبری نداده بود.دانستن این موضوع که یا وجود تمام تلاش هایش برای پیدا کردن اطلاعاتی از میمیک ، همچنان شناختی از آنها ندارد ، باعث ناامیدی اش می شد.
_من...» دنبال کلماتی می گشت که بتواند شوک حاصل از حرفی که می خواست بزند را کم کند.اما نتوانست چنین کلماتی پیدا کند.
_میمیک درباره من می دونه.» احساس گناه می کرد که این را زودتر نگفته است.با آمدن اسم سازمانی که در این چند روز هم و غم اوداساکو شده بود ، سکوت بینشان سنگین تر شد.
_و...؟»
کلاریس با انگشتان لرزان قضیه آن مرد عجیب و درخواستش را روی تکه کاغذی نوشت و به آن سمت میز هل داد.
وقتی خواندن اوداساکو تمام شد ، دوباره نوشت:«به دازای هم گفتم. همه...همه چیز رو گفتم.درباره گذشته خودم و همه چیز...»
چند ثانیه هیچکس چیزی نگفت تا بالاخره اوداساکو نوشت:«خیلی خوب. مهم نیست. حلش می کنیم. تا وقتی که قضیه اش تموم نشده سعی کن زیاد از خونه بیرون نری. اگرم خواستی جایی بری تنها نرو.»
چند روز گذشت؟ دو روز؟ سه روز؟
کلاریس هیچ وقت دوست نداشت آن تاریخ را به خاطر بسپارد. آن روز نه جمعه بود و نه سیزدهم.ولی تمام اتفاقات بد در آن روز رخ داد.قسمت دردناک ماجرا ، این بود که کلاریس آخرین کسی بود که با خبر می شد. دقیقا یک روز قبل از تولدش.
نهم دسامبر.
یک پاکت نامه.
و یک پیامک.
این ها عناصر تشکیل دهنده روزی بودند که دنیا منفجر شد.
ظهر بود.
کلاریس از رئیسش مرخصی گرفته بود و تمام روز را روی تابلوی نقاشی اش کار کرده بود. تابلویش داشت شکل می گرفت.یک خانه روستایی کاهگلی ، دو بچه که از پنجره به بیرون نگاه می کنند.دختربچه ای از قاب پنجره آویزان شده و ظاهراً با بچه های داخل خانه صحبت می کرد.روی پله های جلوی در خانه ، یک سبد پر از کاه و تخممرغ بود.یک اردک کنار پاهای برهنه دختر ایستاده و بالا را نگاه می کرد.
از وقتی که با دازای درباره مبادله اطلاعات حرف زده بود حال غریبی داشت.دائما نگران و مضطرب بود و انگار نمی توانست آرام بگیرد.حال و روزش مثل بچه ای بود که توی امتحانش گند زده باشد و الان منتظر باشد که معلم نمره افتضاحش را بگذارد جلویش.ولی چیزی که این حس را بدتر می کرد ، این بود که دلیلش را نمی دانست. روزهایی که کار زیادی نداشت ، اطراف بندر قدم می زد و سعی می کرد سر صحبت را با کارکنان لنگرگاه یا مسافران انگلیسی باز کند.بلکه چیزی از میمیک دستگیرش شود ولی فایده ای نداشت.هیچکس میمیک را نمی شناخت و کارکنان لنگرگاه ظاهراً علاقه ای به حرف زدن نداشتند.درمورد معامله اش با دازای نگران نبود.چون دازای هم از آن روز به بعد بهش پیام یا خبری نداده بود.دانستن این موضوع که یا وجود تمام تلاش هایش برای پیدا کردن اطلاعاتی از میمیک ، همچنان شناختی از آنها ندارد ، باعث ناامیدی اش می شد.
۳.۶k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.