خون آشام منP.T,7
پنج روزی بود که ندیده بودش و با این موضوع اصلا مشکلی نداشت بعد اون شب، دلش نمی خواست باهاش چشم تو چشم بشه ولی تهه قلبش درد می کرد و برای دیدن چشماش بی قرار بود.
به سمت اینه قدی بزرگی داخل اتاقی که توش حبس شده بود رفت.با نمایان شدن تصویرش داخل آیینه کبودی های بنفش روی
بدنش اجازه دیدن صورتش رو بهش ندادن.انگشت سست و لرزونش رو روی کبودی های سینش کشید.اون رنگ ها بنفش قلبش رو به لرزش وادار می کردن.با بستن چشماش تک تک لحظات اون شب
مثل یک فیلم برای یک ثانیه به تصویر کشیده شدن و باعث شدن اون دخترک تنها لبش رو به دندون بکشه.باز تمام حس سرکوب شدش داشت می درخشید.انگار یادش رفته بود به خودش قول داده بود که باید ازش متنفر باشه
لباس هاش روروی پوست حریریش پوشوند و با این کار سعی داشت فکرش رو از اون موجود ترسناک منحرف کنه.هرچی دنبال سشوار گشت پیدا نکرد برای همین کاملا بیخیال شده بود و موهای مشکیش رو خیس روی پیشونیش ول کرد.با این کار قطره های اب ازموهاش دونه به دونه می چکیدن.که با دست هاش همرو پاک کرد و با تکون دادن سرش همرو به اطراف پخش کرد.
_از این اتاق زشت متنفرم.
هنوز با مشکی بودن اتاق کنار نیومده بود.دلش با این رنگ می گرفت و باعث می شد دلتنگ اتاق رنگی رنگی خودش بشه.نگاهی به تختی که خاطرات اون شب رو براش زنده می کرد انداخت.با اینکه
شب بود اما برای خوابیدن روش دودل بود.
اصلا خوابش نمیومد و ممکن بود با دراز کشیدن روی تخت دوباره فکر و خیال به سراغش بیاد. ا.ت لبخند معنا داری زد و با خودش فکر کرد که چون اخر شب و درصد بیدار بودن اون خوناشام خیلی کمه پس می تونه یکمی توی خونه بگرده وخودش رو ازحبس کردن از اون اتاق لعنتی نجات
بده
پاهاش رو روی سرامیک های خونه میزاشت و از سردیشون تمام وجودش می لرزید.اروم اروم به سمت پذیرایی قدم برمی داشت بلکه صدایی تولید نکنه.در بزرگ خونه جلوش نمایان شد اما حق بیرون رفتن نداشت و از عواقب های بعدش می ترسید.به سمت پنجره بزرگی ک سمت چپ قرار داشت رفت وداخل اون تاریکی بیرون روتماشا کرد.سرش رو بالا گرفت و نگاهی به ستاره های درخشانی که داخل سیاهی آسمون خودنمایی میکردن نگاهی انداخت بنظرش از هر وقت خوشگل تر میومدن به چمن ها که به خاطر تاریکی تیره تر نشون میدادن نگاه کرد و دلش می خواست روشون قدم بر داره اما امکان پذیر نبود..
به سمت اینه قدی بزرگی داخل اتاقی که توش حبس شده بود رفت.با نمایان شدن تصویرش داخل آیینه کبودی های بنفش روی
بدنش اجازه دیدن صورتش رو بهش ندادن.انگشت سست و لرزونش رو روی کبودی های سینش کشید.اون رنگ ها بنفش قلبش رو به لرزش وادار می کردن.با بستن چشماش تک تک لحظات اون شب
مثل یک فیلم برای یک ثانیه به تصویر کشیده شدن و باعث شدن اون دخترک تنها لبش رو به دندون بکشه.باز تمام حس سرکوب شدش داشت می درخشید.انگار یادش رفته بود به خودش قول داده بود که باید ازش متنفر باشه
لباس هاش روروی پوست حریریش پوشوند و با این کار سعی داشت فکرش رو از اون موجود ترسناک منحرف کنه.هرچی دنبال سشوار گشت پیدا نکرد برای همین کاملا بیخیال شده بود و موهای مشکیش رو خیس روی پیشونیش ول کرد.با این کار قطره های اب ازموهاش دونه به دونه می چکیدن.که با دست هاش همرو پاک کرد و با تکون دادن سرش همرو به اطراف پخش کرد.
_از این اتاق زشت متنفرم.
هنوز با مشکی بودن اتاق کنار نیومده بود.دلش با این رنگ می گرفت و باعث می شد دلتنگ اتاق رنگی رنگی خودش بشه.نگاهی به تختی که خاطرات اون شب رو براش زنده می کرد انداخت.با اینکه
شب بود اما برای خوابیدن روش دودل بود.
اصلا خوابش نمیومد و ممکن بود با دراز کشیدن روی تخت دوباره فکر و خیال به سراغش بیاد. ا.ت لبخند معنا داری زد و با خودش فکر کرد که چون اخر شب و درصد بیدار بودن اون خوناشام خیلی کمه پس می تونه یکمی توی خونه بگرده وخودش رو ازحبس کردن از اون اتاق لعنتی نجات
بده
پاهاش رو روی سرامیک های خونه میزاشت و از سردیشون تمام وجودش می لرزید.اروم اروم به سمت پذیرایی قدم برمی داشت بلکه صدایی تولید نکنه.در بزرگ خونه جلوش نمایان شد اما حق بیرون رفتن نداشت و از عواقب های بعدش می ترسید.به سمت پنجره بزرگی ک سمت چپ قرار داشت رفت وداخل اون تاریکی بیرون روتماشا کرد.سرش رو بالا گرفت و نگاهی به ستاره های درخشانی که داخل سیاهی آسمون خودنمایی میکردن نگاهی انداخت بنظرش از هر وقت خوشگل تر میومدن به چمن ها که به خاطر تاریکی تیره تر نشون میدادن نگاه کرد و دلش می خواست روشون قدم بر داره اما امکان پذیر نبود..
۴.۲k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.