چگونه فراموشت کنم توراکه ازخرابه های بی کسی به قصرسپیدعشق
چگونه فراموشت کنم توراکه ازخرابه های بی کسی به قصرسپیدعشق هدایتم کردی
عاشقی بی قرارویاری باوفابرای خویش ساختی
اهوبره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی
وبرای اشکهای اوشانه هایت راارزانی داشتی
وباصداقت عاشقانه ات دلش رابه دست آوردی
چگونه فراموشت کنم توراکه سالهادر خیالم سایه ات رامی دیدم
وطپش قلبت راحس می کردم وبه جستجوی یافتنت به درگاه پروردگارم دعامی کردم که خدایا پس کی او را خواهم یافت
چگونه فراموشت کنم تو را
که همزمان باتولدت درقلبم همه را فراموش کرده ام
برایم تمامی اسمها بیگانه شده اندو همه خاطرات مرده اند
دستم را به تو میدهم.قلبم رابه تومی بخشم.ونگاهم ازان توست.فکرم را نیز به تومیدهم.بازوانم رابه تومی بخشم و نگاهم ازان توست.وشانه هایم که نپرس.دیگربامن غریبه اندودرتمامی لحظه ها تورا می خواهند و برای عطر نفس هایت دلتنگی می کنند
چگونه فراموشت کنم تورا
که قلم سبزم را به تو هدیه کردم که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشد.پیشترها سبز را نمی شناختم.بهتربگویم با سبز رفاقتی نداشتم.سبز رابا توشناختم ودلم میخواهدکه بایادتو همیشه سبز بنویسم.دستت رابه من بده.سرت را روی شانه هایم بگذار
وبگذارعطر نفس هایت رامیان هم قسمت کنیم
عزیزراه دورم بی تو چه سوت و کورم
بی توبه مفت می ارزم به دنیازیر قرضم
قربونت برم الهی شاپرک سفیدم روزنه ی امیدم خورشید دل طلایی قصیده ی رهایی حالاکه حرف دل وراه دلامون یکی شداسمون پرستاره ی شبامون یکی شدهرچی که دارم مال توباقی عمرم مال توشعرای عاشقونه م اگه نمردم مال تو
مال و منالی ندارم
اما ستاره ها رو هر چی شمردم مال تو
توی قمار زندگی هر چی که باختیم پای من هر چی که بردم مال تو
قربونت برم الهی عزیز راه دورم
حالا که ما روز و روزگارمون یکی شد شبای مهتابی و شبای تارمون یکی شد
روزگار شبای تارش مال من شبای مهتابی و صبح سپیدش مال تو
روزگار سردی و یأسش مال من همه سرفرازی و عشق و امیدش مال تو
عزیز راه دورم
حالا که عطر نفسهاتو برام ارزونی کردی
با من نامهربون این همه مهربونی کردی
زندگی صدای چلچله های سبزه زاراش مال تو
غرش و پنجه ی ببرای درندش مال من
زندگی نم نم بارون و عطر شالیزاراش مال تو
آفتاب داغ کویر و تیغ برندش مال من
پر پرواز پرنده های عاشق مال تو
چشم جغد و زهر مارای کشندش مال من
به تویاددادم عاشق شدن راودلم میخواست که ازتویادبگیرم عاشق بودن راوعاقبت به من اموختی که منطق عشق رانمی شناسدپیش ترهاازخدابی خبران می گفتندکه عشق منطق رانمیشناسدلعنت برانهادستت راازمن بگیرسرت راازروی شانه هایم بردارعطرنفس هایت راازمن دریغ کن وبگذارباغم خویش تنهابمانم
عاشقی بی قرارویاری باوفابرای خویش ساختی
اهوبره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی
وبرای اشکهای اوشانه هایت راارزانی داشتی
وباصداقت عاشقانه ات دلش رابه دست آوردی
چگونه فراموشت کنم توراکه سالهادر خیالم سایه ات رامی دیدم
وطپش قلبت راحس می کردم وبه جستجوی یافتنت به درگاه پروردگارم دعامی کردم که خدایا پس کی او را خواهم یافت
چگونه فراموشت کنم تو را
که همزمان باتولدت درقلبم همه را فراموش کرده ام
برایم تمامی اسمها بیگانه شده اندو همه خاطرات مرده اند
دستم را به تو میدهم.قلبم رابه تومی بخشم.ونگاهم ازان توست.فکرم را نیز به تومیدهم.بازوانم رابه تومی بخشم و نگاهم ازان توست.وشانه هایم که نپرس.دیگربامن غریبه اندودرتمامی لحظه ها تورا می خواهند و برای عطر نفس هایت دلتنگی می کنند
چگونه فراموشت کنم تورا
که قلم سبزم را به تو هدیه کردم که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشد.پیشترها سبز را نمی شناختم.بهتربگویم با سبز رفاقتی نداشتم.سبز رابا توشناختم ودلم میخواهدکه بایادتو همیشه سبز بنویسم.دستت رابه من بده.سرت را روی شانه هایم بگذار
وبگذارعطر نفس هایت رامیان هم قسمت کنیم
عزیزراه دورم بی تو چه سوت و کورم
بی توبه مفت می ارزم به دنیازیر قرضم
قربونت برم الهی شاپرک سفیدم روزنه ی امیدم خورشید دل طلایی قصیده ی رهایی حالاکه حرف دل وراه دلامون یکی شداسمون پرستاره ی شبامون یکی شدهرچی که دارم مال توباقی عمرم مال توشعرای عاشقونه م اگه نمردم مال تو
مال و منالی ندارم
اما ستاره ها رو هر چی شمردم مال تو
توی قمار زندگی هر چی که باختیم پای من هر چی که بردم مال تو
قربونت برم الهی عزیز راه دورم
حالا که ما روز و روزگارمون یکی شد شبای مهتابی و شبای تارمون یکی شد
روزگار شبای تارش مال من شبای مهتابی و صبح سپیدش مال تو
روزگار سردی و یأسش مال من همه سرفرازی و عشق و امیدش مال تو
عزیز راه دورم
حالا که عطر نفسهاتو برام ارزونی کردی
با من نامهربون این همه مهربونی کردی
زندگی صدای چلچله های سبزه زاراش مال تو
غرش و پنجه ی ببرای درندش مال من
زندگی نم نم بارون و عطر شالیزاراش مال تو
آفتاب داغ کویر و تیغ برندش مال من
پر پرواز پرنده های عاشق مال تو
چشم جغد و زهر مارای کشندش مال من
به تویاددادم عاشق شدن راودلم میخواست که ازتویادبگیرم عاشق بودن راوعاقبت به من اموختی که منطق عشق رانمی شناسدپیش ترهاازخدابی خبران می گفتندکه عشق منطق رانمیشناسدلعنت برانهادستت راازمن بگیرسرت راازروی شانه هایم بردارعطرنفس هایت راازمن دریغ کن وبگذارباغم خویش تنهابمانم
۵.۴k
۰۲ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.