IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||30
آلیس از اون وضعیت می خواست خارج شه....تهیونگ انقدر گریه کرده بود که نفسش بالا نمی یومد...جونگکوک هم خیره به زمین بود...آلیس سریع از اتاق رفت بیرون یک لیوان آب با دستمال اورد و روبه روی تهیونگ دو زانو نشست....
آلیس:بیا این آب رو بخور...
تهیونگ:باشه...(لرزش دست)
آلیس:بده من تا بهت بدم...
تهیونگ:ممنون....(خوردن آب)
آلیس:بیا دستمال رو بگیر...و اشکهاتو پاک کن...
تهیونگ:باشه....
آلیس برگشت سمت جونگکوک.....
آلیس:جونگکوک....جونگکوک...هویییی(داد)
جونگکوک:ب..بله....
آلیس:برو پیش آیریس....
جونگکوک:باشه....
جونگکوک رفت....حالا آلیس و تهیونگ تنها بودن....تو این موقعیت آلیس می تونست از تهیونگ هرچی سوال داره بپرسه....اما خودش فهمید حال تهیونگ بده...
آلیس:بیا جاتو پهن کردم....
تهیونگ:اما...ا....الان وقت خواب نیست که....
آلیس:میدونم...اما من یک قانون دارم...هروقت مشکلی پیش می یاد می خوابم اینجوری حالم بهتر میشه....و بعد با آرامش فکر می کنم(خنده)
تهیونگ:آهان...به نظرت رو من جواب میده؟
آلیس:آره من رو چند نفر امتحان کردم....
تهیونگ:چی؟(تعجب)
آلیس:یک زمانی داداشم هفت تا دوست صمیمی داشت که اسم هاشون رو یادم رفته...یکی شون که اسمش یادم نیست مامان بزرگش فوت شد....
سنی نداشت و خوب مامان بزرگش تنها کسی بود که تمام مدت همراهش بود....منم به زور گفتم بخوابه و....
تهیونگ:چقدر آشناست این اتفاق....دقیقا مثل وقتیه که اون دختر رو به اونجا اورد....اونم دقیقا این حرف هارو زد....(تو ذهنش)
آلیس:خلاصه که مطمئنم جواب میده...
تهیونگ:چیز بیشتری از اون هفت تا پسر می دونی؟
آلیس:نه..من هیچ وقت به اونجا نمی رفتم...شوگا اونجا خیلی معروف بود...واسه ی همین چون تو خطر نیوفتم...
شوگا:لازم نیست بیشتر از این براش توضیح بدی...(سرد)
آلیس:باشه...بیا بریم بیرون تا تهیونگ راحت استراحت کنه...
شوگا:اون حق...داشت ادامه حرفش رو می زد که با قیافه کیوت آلیس رو برو شد...اون نمی تونست به اون قیافه نه بگه...
آلیس:لطفا....لطفا(کیوت)
شوگا:باشه...بریم...
آلیس و شوگا از اتاق رفتن بیرون....تهیونگ هم تصمیم گرفت بخوابه شاید جواب داد.....
تهیونگ خوابید...خواب دید خواب اون دختر نوجوانی که شوگا اوردش پیش اونها...اون دختر خیلی زیبا بود...تهیونگ اولین بار اونجا عاشق شد...اون دختر سه سال از تهیونگ کوچیک تر بود...تهیونگ از شوگا خیلی پرسید که این دختر چی کارش میشه....و در جواب شوگا گفت دختر عمه اش.....از خواب پرید...
تهیونگ:جونگکوک....جونگکوک....جونگکوک(داد)
جونگکوک سریع وارد اتاق شد....
جونگکوک:چی شده...؟
تهیونگ:تو خواب دیدمش...همون دختر...عشق اولم(بغض)
جونگکوک:خوب....میدونی کی هست؟
تهیونگ:نه...اون دختره یک بار با شوگا اومد...
لایک و کامنت یادتون نره❤️
PART||30
آلیس از اون وضعیت می خواست خارج شه....تهیونگ انقدر گریه کرده بود که نفسش بالا نمی یومد...جونگکوک هم خیره به زمین بود...آلیس سریع از اتاق رفت بیرون یک لیوان آب با دستمال اورد و روبه روی تهیونگ دو زانو نشست....
آلیس:بیا این آب رو بخور...
تهیونگ:باشه...(لرزش دست)
آلیس:بده من تا بهت بدم...
تهیونگ:ممنون....(خوردن آب)
آلیس:بیا دستمال رو بگیر...و اشکهاتو پاک کن...
تهیونگ:باشه....
آلیس برگشت سمت جونگکوک.....
آلیس:جونگکوک....جونگکوک...هویییی(داد)
جونگکوک:ب..بله....
آلیس:برو پیش آیریس....
جونگکوک:باشه....
جونگکوک رفت....حالا آلیس و تهیونگ تنها بودن....تو این موقعیت آلیس می تونست از تهیونگ هرچی سوال داره بپرسه....اما خودش فهمید حال تهیونگ بده...
آلیس:بیا جاتو پهن کردم....
تهیونگ:اما...ا....الان وقت خواب نیست که....
آلیس:میدونم...اما من یک قانون دارم...هروقت مشکلی پیش می یاد می خوابم اینجوری حالم بهتر میشه....و بعد با آرامش فکر می کنم(خنده)
تهیونگ:آهان...به نظرت رو من جواب میده؟
آلیس:آره من رو چند نفر امتحان کردم....
تهیونگ:چی؟(تعجب)
آلیس:یک زمانی داداشم هفت تا دوست صمیمی داشت که اسم هاشون رو یادم رفته...یکی شون که اسمش یادم نیست مامان بزرگش فوت شد....
سنی نداشت و خوب مامان بزرگش تنها کسی بود که تمام مدت همراهش بود....منم به زور گفتم بخوابه و....
تهیونگ:چقدر آشناست این اتفاق....دقیقا مثل وقتیه که اون دختر رو به اونجا اورد....اونم دقیقا این حرف هارو زد....(تو ذهنش)
آلیس:خلاصه که مطمئنم جواب میده...
تهیونگ:چیز بیشتری از اون هفت تا پسر می دونی؟
آلیس:نه..من هیچ وقت به اونجا نمی رفتم...شوگا اونجا خیلی معروف بود...واسه ی همین چون تو خطر نیوفتم...
شوگا:لازم نیست بیشتر از این براش توضیح بدی...(سرد)
آلیس:باشه...بیا بریم بیرون تا تهیونگ راحت استراحت کنه...
شوگا:اون حق...داشت ادامه حرفش رو می زد که با قیافه کیوت آلیس رو برو شد...اون نمی تونست به اون قیافه نه بگه...
آلیس:لطفا....لطفا(کیوت)
شوگا:باشه...بریم...
آلیس و شوگا از اتاق رفتن بیرون....تهیونگ هم تصمیم گرفت بخوابه شاید جواب داد.....
تهیونگ خوابید...خواب دید خواب اون دختر نوجوانی که شوگا اوردش پیش اونها...اون دختر خیلی زیبا بود...تهیونگ اولین بار اونجا عاشق شد...اون دختر سه سال از تهیونگ کوچیک تر بود...تهیونگ از شوگا خیلی پرسید که این دختر چی کارش میشه....و در جواب شوگا گفت دختر عمه اش.....از خواب پرید...
تهیونگ:جونگکوک....جونگکوک....جونگکوک(داد)
جونگکوک سریع وارد اتاق شد....
جونگکوک:چی شده...؟
تهیونگ:تو خواب دیدمش...همون دختر...عشق اولم(بغض)
جونگکوک:خوب....میدونی کی هست؟
تهیونگ:نه...اون دختره یک بار با شوگا اومد...
لایک و کامنت یادتون نره❤️
۳.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.