فیک به هم خواهیم رسید
سرنگو به سمت گردن یونگی نشانه بردن و بعد بهش تزریق کردن
سرمو پایین انداختم و گریه هایی با صدا می کردم
چشم های یونگی آروم بسته میشدن و نفس آخرو کشید
بعد تن بی جون یونگی رو باز کردن و دستای منو ول کردن
بعد از اتاق خارج شدن
تهیونگ از یقه یونگی گرفت و از روی صندلی توی بغلم پرتش کرد و رفت
منو با تن مرده عشقم تنها گذاشت حالا معنی تنهایی رو می فهمیدم
یونگیو توی بغلم گرفتم و صورتشو قاب کردم اشک هام آروم و آروم از چشم پایین میومد از روی بینیم میچکید، روی گونهی یونگی...
با دقت به چهرش نگاه میکردم
دیگه قرار نبود ببینمش مهم نبود که چهره مردشه
در باز شد یه مرد لاغر وقد بلند وارد اتاق شد و گوشه در واستاد تا سوگواری من تموم بشه و یونگیو با خودش ببره
حواسم محو یونگی بود و به قیافه مرد دقت نکردم
نوبت به حرف های آخر میرسید
اشکی برای ریختن نداشتم انگار اشکام تموم شده بودن
با لبخندی ملیح آروم روی لبای بی جون یونگی بوسه گذاشتم
و با بغض شروع به کلمه های آخر و گفتن کردم
+بوسه آخر عشق من
+بوسه آخر
+تا آخر عمر یادت میمونم و برات سوگواری خواهم کرد
+وقتشه که بری
و با لبخندی که کل قصه هامو نشون میداد و قطره های بزرگی که از چشمم یک راست رویه گونه یونگی میریخت با صدای زمزمه مانند کلمه آخر رو گفتم
+بای پیشی کوچولو زیبای من
بعد مرد اومد طرف من و یونگیو از دستم کشد بیرون
+وایستا
.بله خانوم
بعد آورم روی یونگی خم شدم و دست بندش که همیشه دستش میکرد رو در اوردم
بعد مرد یونگیو برد
رویه زمین سرد دراز کشیدم
تنها چیزایی که از یونگی برام مونده بود تکه ای لباس که تو دستم بود و دستبندی که همیشه دستش بود و ذره ای خاطره
حتی خاطره هامون هم زیاد نبود که بخواد برای شب هایی که قراره گریه کنم کفایت بده
به سقف سفید دیوار زل زده بودم
چقدر سکوت بود انگار نه انگار که چند دقیقه پیش هیاهویی از نعره های من توی اتاق بودن
این سکوت ترسناک بود
سکوتی پر از حرف
سکوتی پر از فریاد ها و زجه های بی صدا اتاقو پر کرده بود
چشم های پف کرده و خیسم که خیلی می سوخت رو روی هم گذاشتم و آروم خوابم برد
یک جور بی هوشی
انگار از اینهمه فشار و خستگی از حال رفته باشم
وقتی چشامو باز کردم هنوز توی اتاق بودم و تهیونگ روی اون صندلی نشسته بود
+چرا اینکارو کردی
×خوشم میومد
+تویه عوضی پس فترتی
چند ثانیه ار روی حرص سرش رو تکون داد و بعد شروع کرد
×پاشو ببرمت اتاقت
بلند شدم و در رو باز کرد به دنبالش بیرون رفتم یه راه رو تنگ با دیوارای سفید و طولانی انتظارمو می کشید پشتسر راه میرفتم و بعد از راه رو در اومدیم سوار آسانسور شدیم از روی دکمه ها فهمیدم ۳ طبقه داره وقتی به طبقه آخر رسیدیم پشت سرش از آسانسور بیرون اومدم ولی با چیزی که دیدم نمیتونستم سرعت راه اومدنم رو کم نکنم
یه راه دراز ولی با سقف بلند و دیوار های دور
رنگ دیوارا طوسی بود و تو تاریکی سخت میشد تشخیصش داد
ولی از روی مانیتور هایی که روی دیوار ها وصل بود میشد رنگ دیوارو کمی تشخیص داد
روی اون راهرو بزرگ و دراز پر از مانیتور بود که روی دیواره ها و سقف نسب بود مثل اینکه رفتی تلوزیون فروشی
انقد زیاد بودن که بینشون نمیشد دیوار رو دید
و از همه عجیب تر این بودکه هرکدوم یه ویدئو مختلف رو نشون می دادن
کمی بهشون دقت کردم همه ویدئو ها توی همون اتاق سفید کوچیک بود و توش دخترا زجه میزدن و پسرا کشته میشدن
دقیقا مثل منو یونگی بود ولی چهره هاشون فرق میکرد
یعنی با چند نفر این کارو کرده
چند نفرو بدبخت کرده
صدای جیغ های اون دخترا توی سرم پیچیده بود
با اونکه ولوم پایین بود ولی اون صدا ها خیلی آزار دهنده بودن حتی اگه کم بودن ...
آروم جلو میرفتم تا سمت یه مانیتور برگشتم
اون
اون ویدئو منو و یونگی بود
سرمو پایین انداختم و گریه هایی با صدا می کردم
چشم های یونگی آروم بسته میشدن و نفس آخرو کشید
بعد تن بی جون یونگی رو باز کردن و دستای منو ول کردن
بعد از اتاق خارج شدن
تهیونگ از یقه یونگی گرفت و از روی صندلی توی بغلم پرتش کرد و رفت
منو با تن مرده عشقم تنها گذاشت حالا معنی تنهایی رو می فهمیدم
یونگیو توی بغلم گرفتم و صورتشو قاب کردم اشک هام آروم و آروم از چشم پایین میومد از روی بینیم میچکید، روی گونهی یونگی...
با دقت به چهرش نگاه میکردم
دیگه قرار نبود ببینمش مهم نبود که چهره مردشه
در باز شد یه مرد لاغر وقد بلند وارد اتاق شد و گوشه در واستاد تا سوگواری من تموم بشه و یونگیو با خودش ببره
حواسم محو یونگی بود و به قیافه مرد دقت نکردم
نوبت به حرف های آخر میرسید
اشکی برای ریختن نداشتم انگار اشکام تموم شده بودن
با لبخندی ملیح آروم روی لبای بی جون یونگی بوسه گذاشتم
و با بغض شروع به کلمه های آخر و گفتن کردم
+بوسه آخر عشق من
+بوسه آخر
+تا آخر عمر یادت میمونم و برات سوگواری خواهم کرد
+وقتشه که بری
و با لبخندی که کل قصه هامو نشون میداد و قطره های بزرگی که از چشمم یک راست رویه گونه یونگی میریخت با صدای زمزمه مانند کلمه آخر رو گفتم
+بای پیشی کوچولو زیبای من
بعد مرد اومد طرف من و یونگیو از دستم کشد بیرون
+وایستا
.بله خانوم
بعد آورم روی یونگی خم شدم و دست بندش که همیشه دستش میکرد رو در اوردم
بعد مرد یونگیو برد
رویه زمین سرد دراز کشیدم
تنها چیزایی که از یونگی برام مونده بود تکه ای لباس که تو دستم بود و دستبندی که همیشه دستش بود و ذره ای خاطره
حتی خاطره هامون هم زیاد نبود که بخواد برای شب هایی که قراره گریه کنم کفایت بده
به سقف سفید دیوار زل زده بودم
چقدر سکوت بود انگار نه انگار که چند دقیقه پیش هیاهویی از نعره های من توی اتاق بودن
این سکوت ترسناک بود
سکوتی پر از حرف
سکوتی پر از فریاد ها و زجه های بی صدا اتاقو پر کرده بود
چشم های پف کرده و خیسم که خیلی می سوخت رو روی هم گذاشتم و آروم خوابم برد
یک جور بی هوشی
انگار از اینهمه فشار و خستگی از حال رفته باشم
وقتی چشامو باز کردم هنوز توی اتاق بودم و تهیونگ روی اون صندلی نشسته بود
+چرا اینکارو کردی
×خوشم میومد
+تویه عوضی پس فترتی
چند ثانیه ار روی حرص سرش رو تکون داد و بعد شروع کرد
×پاشو ببرمت اتاقت
بلند شدم و در رو باز کرد به دنبالش بیرون رفتم یه راه رو تنگ با دیوارای سفید و طولانی انتظارمو می کشید پشتسر راه میرفتم و بعد از راه رو در اومدیم سوار آسانسور شدیم از روی دکمه ها فهمیدم ۳ طبقه داره وقتی به طبقه آخر رسیدیم پشت سرش از آسانسور بیرون اومدم ولی با چیزی که دیدم نمیتونستم سرعت راه اومدنم رو کم نکنم
یه راه دراز ولی با سقف بلند و دیوار های دور
رنگ دیوارا طوسی بود و تو تاریکی سخت میشد تشخیصش داد
ولی از روی مانیتور هایی که روی دیوار ها وصل بود میشد رنگ دیوارو کمی تشخیص داد
روی اون راهرو بزرگ و دراز پر از مانیتور بود که روی دیواره ها و سقف نسب بود مثل اینکه رفتی تلوزیون فروشی
انقد زیاد بودن که بینشون نمیشد دیوار رو دید
و از همه عجیب تر این بودکه هرکدوم یه ویدئو مختلف رو نشون می دادن
کمی بهشون دقت کردم همه ویدئو ها توی همون اتاق سفید کوچیک بود و توش دخترا زجه میزدن و پسرا کشته میشدن
دقیقا مثل منو یونگی بود ولی چهره هاشون فرق میکرد
یعنی با چند نفر این کارو کرده
چند نفرو بدبخت کرده
صدای جیغ های اون دخترا توی سرم پیچیده بود
با اونکه ولوم پایین بود ولی اون صدا ها خیلی آزار دهنده بودن حتی اگه کم بودن ...
آروم جلو میرفتم تا سمت یه مانیتور برگشتم
اون
اون ویدئو منو و یونگی بود
۳۲.۵k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.