سناریو تک پارتی از دازای
اسم:نیشیمیا
رابطه : دوست بچگی( زمانی که تو مافیا بوده نه ها یکم کوچیک تر مثلا وقتی ۷ یا ۸ سالش بوده 😂)
خیلی استرس دارم ! امروز ۵ شنبه است ولی بازم خیلی استرس دارم ! نکنه منو یادش نیاد ! سوار مترو شدم و رفتم نشستم رو یک صندلی ... تا اونجایی که شنیدم الان تو آژانس کاراگاهی کار میکنه ، جالبه ! از مترو پیاده شدم و رفتم به سمت آژانس کاراگاهی ، خیلی وقتی که دازای رو ندیدم و دلم می خواد دوباره ببینمش . رسیدم جلوی آژانس رفتم داخل کافه ای که طبقه ی بالاش آژانس بود ، یه فنجون نسکافه سفارش دادم و از صاحب کافه که یه دختر بود پرسیدم ( همون دختره که توی کافه ی آژانس بود 😂 ) : آژانس طبقه ی بالاست ؟ اون خانم : آره چطور ؟ من : با یکی کار داشتم 😅 رفتم به طبقه ی بالا در زدم که یه پسره با موی طلایی در رو باز کرد ، فکر کنم اسمش کونیکیدا بود . کونیکیدا : بله ؟ کاری داشتین ؟ من : شما اینجا کسی به اسم دازای رو میشناسین ؟ کونیکیدا : آره ، دازای ؟ یه پسر با موهای قهوه ای و قد بلند اومد و گفت : بله ؟ شما کی باشین بانو ؟ 😊 کونیکیدا : نمیدونم کیه ولی با تو کار داره . کونیکیدا رفت و دازای گفت : خیلی برام آشنایی 😐 لپام گل انداخت و گفتم : م منم ، نیشیمیا ! م منو ، یادت میاد ؟ دازای هم گفت : چی ؟ نیشیمیا تویی ؟! اینجا چیکار میکنی ؟ من : اومده بودم تو رو ببینم 😄 محکم بغلم کرد و قبل از اینکه برم منو به جشنواره ای که شب برگذار میشد دعوت کرد ... * پرش زمانی به شب * با اینکه با اعضای آژانس اومده بودیم ولی همه رفتن و مشغول شدن دازای منو برد تو ی کوچه ی خلوت هر دو ساکت بودیم . من : چرا منو آوردی اینجا ؟ 😰 دازای : تو چرا بعد از اون همه مدت ۱۲ سال غیبت زد ؟ من : خب مگه تقصیر منه که ۱ سال رفتیم آمریکا ؟ 😐 ولی وقتی برگشتیم دیگه پیدات نکردم 😠 دازای سرش رو انداخت پایین و قطره قطره از صورتش آب میچکید ، این اشکه ! دازای : هق آخه من هق دوستت داشتم لعنتی هق سرش رو آورد بالا و گفت : عوضی من دوستت داشتم بعدشم شروع کرد به گریه کردن ! بغلش کردم و وقتی دیدم گریه اش بند نمیاد مجبور شدم ببوسمش ! وقتی بوسیدمش متوجه شدم که صورتش سرخ شده . من با سرخی : خب انتظار داشتی چیکار کنم گریه ات بند نمیومد 😖 یه خنده ی کوچیک کرد ، دستم رو گرفت و از اون جا برد بیرون . دازای : عب نداره بانوی من 😊. سرخ شدم و گفتم : بانوی من؟ 😳 دازای : آره از این به بعد تو بانوی منی ☺️ منم همیشه مواظبتم ، نمیزارم خطری تهدیدت کنه ، بهت وفادار میمونم به شرطی که بهم وفادار بمونی و دوستت خواهم داشت به شرط اینکه دوستم داشته باشی . یه دفعه جلوم زانو زد : پس با من ازدواج میکنی ؟ ☺️ لپام سرخ شد و گفتم : بله 😍 همه ی اعضای آژانس بهمون تبریک گفتن جز کونیکیدا که یه گوشه داشت حرس میخورد 😂
رابطه : دوست بچگی( زمانی که تو مافیا بوده نه ها یکم کوچیک تر مثلا وقتی ۷ یا ۸ سالش بوده 😂)
خیلی استرس دارم ! امروز ۵ شنبه است ولی بازم خیلی استرس دارم ! نکنه منو یادش نیاد ! سوار مترو شدم و رفتم نشستم رو یک صندلی ... تا اونجایی که شنیدم الان تو آژانس کاراگاهی کار میکنه ، جالبه ! از مترو پیاده شدم و رفتم به سمت آژانس کاراگاهی ، خیلی وقتی که دازای رو ندیدم و دلم می خواد دوباره ببینمش . رسیدم جلوی آژانس رفتم داخل کافه ای که طبقه ی بالاش آژانس بود ، یه فنجون نسکافه سفارش دادم و از صاحب کافه که یه دختر بود پرسیدم ( همون دختره که توی کافه ی آژانس بود 😂 ) : آژانس طبقه ی بالاست ؟ اون خانم : آره چطور ؟ من : با یکی کار داشتم 😅 رفتم به طبقه ی بالا در زدم که یه پسره با موی طلایی در رو باز کرد ، فکر کنم اسمش کونیکیدا بود . کونیکیدا : بله ؟ کاری داشتین ؟ من : شما اینجا کسی به اسم دازای رو میشناسین ؟ کونیکیدا : آره ، دازای ؟ یه پسر با موهای قهوه ای و قد بلند اومد و گفت : بله ؟ شما کی باشین بانو ؟ 😊 کونیکیدا : نمیدونم کیه ولی با تو کار داره . کونیکیدا رفت و دازای گفت : خیلی برام آشنایی 😐 لپام گل انداخت و گفتم : م منم ، نیشیمیا ! م منو ، یادت میاد ؟ دازای هم گفت : چی ؟ نیشیمیا تویی ؟! اینجا چیکار میکنی ؟ من : اومده بودم تو رو ببینم 😄 محکم بغلم کرد و قبل از اینکه برم منو به جشنواره ای که شب برگذار میشد دعوت کرد ... * پرش زمانی به شب * با اینکه با اعضای آژانس اومده بودیم ولی همه رفتن و مشغول شدن دازای منو برد تو ی کوچه ی خلوت هر دو ساکت بودیم . من : چرا منو آوردی اینجا ؟ 😰 دازای : تو چرا بعد از اون همه مدت ۱۲ سال غیبت زد ؟ من : خب مگه تقصیر منه که ۱ سال رفتیم آمریکا ؟ 😐 ولی وقتی برگشتیم دیگه پیدات نکردم 😠 دازای سرش رو انداخت پایین و قطره قطره از صورتش آب میچکید ، این اشکه ! دازای : هق آخه من هق دوستت داشتم لعنتی هق سرش رو آورد بالا و گفت : عوضی من دوستت داشتم بعدشم شروع کرد به گریه کردن ! بغلش کردم و وقتی دیدم گریه اش بند نمیاد مجبور شدم ببوسمش ! وقتی بوسیدمش متوجه شدم که صورتش سرخ شده . من با سرخی : خب انتظار داشتی چیکار کنم گریه ات بند نمیومد 😖 یه خنده ی کوچیک کرد ، دستم رو گرفت و از اون جا برد بیرون . دازای : عب نداره بانوی من 😊. سرخ شدم و گفتم : بانوی من؟ 😳 دازای : آره از این به بعد تو بانوی منی ☺️ منم همیشه مواظبتم ، نمیزارم خطری تهدیدت کنه ، بهت وفادار میمونم به شرطی که بهم وفادار بمونی و دوستت خواهم داشت به شرط اینکه دوستم داشته باشی . یه دفعه جلوم زانو زد : پس با من ازدواج میکنی ؟ ☺️ لپام سرخ شد و گفتم : بله 😍 همه ی اعضای آژانس بهمون تبریک گفتن جز کونیکیدا که یه گوشه داشت حرس میخورد 😂
۲.۷k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.