تولد آلفا p³⁷
تولد آلفا p³⁷
کیونگ و جیمین برقا رو خاموش کردن و جین هم در و باز کرد و.....
تهیونگ واقعا تعجب کرده بود که چرا خونه اینجوری شده ولی طولی نکشید که خونه با نور و صدای جیر جیر فشفشه از اون سکوت و تاریکی در اومد و حسابی قافل گیر شد.
تهیونگ: ای...این دیگه چیه؟
کوک: تولد مبارک ددی!
تهیونگ: کوک؟ ام..امروز تولد منه؟
جیمین: بله، امروز تولد شماس.
تهیونگ: آخه..آخه تو با این وضعت؟ وای باورم نمیشه! کوک تو چیکار کردی؟
جین: اصلا عصبانی نشو، ما هزار بار بهش تذکر دادیم.
کوک: حالا که شده، بیا بریم بشین.
جیمین: اذیتتون که نکرد؟
نامجون: رسوامون کرد والا...هی کوک چیزیش شده، چی شده؟ کی زندس؟ کی مرده؟
یونگی: خلاصه کچل شدیم!
همه چی خیلی خوب پیش میرفت! کیک خوردن کادو دادن و باز کردن! و نوبت این بود که خوراکی بخورن ولی یه مشکلی بود! کوک دردش اون قدری نبود که بتونه زیاد طاقت بیاره! همه نشسته بودن روی مبل و خوراکی میخوردن و از گذشته هاشون و تعریف میکردن، دوران دبیرستان، دانشگاه،چطوری آشنا شدن!
تهیونگ: من و جیهوپ توی زنگ دبیرستان میرفتیم اون پشت بعد نقشه میکشیدیم برای معلما، یه بار ترقه میبردیم! یه بار هم لاستیک ماشین معلم فیزیک و پنچر کردیم!
جیمین: بیاید از این تعریف کنیم که چطوری با هم آشنا شدیم. من و یونگی توی بیمارستان یه بیمار داشتم حالا اون بیمار از وقتی که من و دیده بود هی ناز میکرد آخر شم یه دو سه ماه بعد با مامان و باباش اومدن خواستگاری!
نامجون: عجب بیماری (خنده)
تهیونگ: ولی من و کوک خیلی وقت بود که آشنا شده بودیم، ولی به خاطر یه مزاحم مجبور شدیم دیرتر ازدواج کنیم!
جین: ای بابا بیاین به این فکر نکنیم ، الان همه چی حل شده مگه نه؟ کوک؟ چرا تو چیزی نمیگی؟
کوک: هووو...چی بگم خو؟
تهیونگ: کوک؟ تو خوبی؟
کوک: آره معلومه که خوبم، فقط یکم توله هامون اذیتم میکنن!
تهیونگ: الهی بمیرم برات! بلند شو برو استراحت کن!
کوک: نه خوبم!
کیونگ: بیاید شامممم.
سر میز شام بازم هی جوک میگفتن هی میخندیدن و هی از خاطراتشون تعریف میکردن، خلاصه خیلی به تهیونگ خوش میگذشت ولی کوک نه! حالش بدتر شده بود! بعد از شام همه کمک کردن تا کار آشپزخونه تموم شه و برن بقیه حرفا رو بشنون، ولی درد کوک تموم شد و با یه جیغ همه رو نگران کرد.
کوک: دی...دیگه....نمی...نمیتونم...آیییییییی
تهیونگ: چی شده کوک؟
کوک: با..باید بریم ...بریم بیمارستان...آخخخخخ
تهیونگ: آخه چی شده؟ کیونگ یه کار کن!
کیونگ شروع کرد به معاینه ی کوک!
کیونگ: می..میدونستم! الکی دلم شور نمیزد.
تهیونگ: چی شدهههه (فریاد)
کیونگ: وسایل و جمع کن بریم، وقتشه...دارن میان!
تهیونگ: آرهههههه.....کوک ، کوک بچه هامون دارن میانننن!
کوک: تهیونننننننننگگگگگگگ
کیونگ: بجنب باید بریممممم!
تهیونگ: کوک زود باش بریم که دل تو دلم نیستت... بالاخره دارم بابا میشمممم.
کوک: آییییییییییییییی
کیونگ: جیهوپ تا کیسه پاره نشده زنگ بزن بگو وان و آماده کنن!
جیهوپ: ا..الان.
جیمین: ما چیکار کنیم؟
کیونگ: کوک و آماده کنید.
کوک: آخخخخخخ...اینگار....انگار دارن به دلم...هوووو فشار میارننننن...هو هو هو
جین: کوک فقط سریع نفس بکش.
و رفتن به بیمارستان و کو کو منتقل کردن به بخش زایمان.
کیونگ و جیمین برقا رو خاموش کردن و جین هم در و باز کرد و.....
تهیونگ واقعا تعجب کرده بود که چرا خونه اینجوری شده ولی طولی نکشید که خونه با نور و صدای جیر جیر فشفشه از اون سکوت و تاریکی در اومد و حسابی قافل گیر شد.
تهیونگ: ای...این دیگه چیه؟
کوک: تولد مبارک ددی!
تهیونگ: کوک؟ ام..امروز تولد منه؟
جیمین: بله، امروز تولد شماس.
تهیونگ: آخه..آخه تو با این وضعت؟ وای باورم نمیشه! کوک تو چیکار کردی؟
جین: اصلا عصبانی نشو، ما هزار بار بهش تذکر دادیم.
کوک: حالا که شده، بیا بریم بشین.
جیمین: اذیتتون که نکرد؟
نامجون: رسوامون کرد والا...هی کوک چیزیش شده، چی شده؟ کی زندس؟ کی مرده؟
یونگی: خلاصه کچل شدیم!
همه چی خیلی خوب پیش میرفت! کیک خوردن کادو دادن و باز کردن! و نوبت این بود که خوراکی بخورن ولی یه مشکلی بود! کوک دردش اون قدری نبود که بتونه زیاد طاقت بیاره! همه نشسته بودن روی مبل و خوراکی میخوردن و از گذشته هاشون و تعریف میکردن، دوران دبیرستان، دانشگاه،چطوری آشنا شدن!
تهیونگ: من و جیهوپ توی زنگ دبیرستان میرفتیم اون پشت بعد نقشه میکشیدیم برای معلما، یه بار ترقه میبردیم! یه بار هم لاستیک ماشین معلم فیزیک و پنچر کردیم!
جیمین: بیاید از این تعریف کنیم که چطوری با هم آشنا شدیم. من و یونگی توی بیمارستان یه بیمار داشتم حالا اون بیمار از وقتی که من و دیده بود هی ناز میکرد آخر شم یه دو سه ماه بعد با مامان و باباش اومدن خواستگاری!
نامجون: عجب بیماری (خنده)
تهیونگ: ولی من و کوک خیلی وقت بود که آشنا شده بودیم، ولی به خاطر یه مزاحم مجبور شدیم دیرتر ازدواج کنیم!
جین: ای بابا بیاین به این فکر نکنیم ، الان همه چی حل شده مگه نه؟ کوک؟ چرا تو چیزی نمیگی؟
کوک: هووو...چی بگم خو؟
تهیونگ: کوک؟ تو خوبی؟
کوک: آره معلومه که خوبم، فقط یکم توله هامون اذیتم میکنن!
تهیونگ: الهی بمیرم برات! بلند شو برو استراحت کن!
کوک: نه خوبم!
کیونگ: بیاید شامممم.
سر میز شام بازم هی جوک میگفتن هی میخندیدن و هی از خاطراتشون تعریف میکردن، خلاصه خیلی به تهیونگ خوش میگذشت ولی کوک نه! حالش بدتر شده بود! بعد از شام همه کمک کردن تا کار آشپزخونه تموم شه و برن بقیه حرفا رو بشنون، ولی درد کوک تموم شد و با یه جیغ همه رو نگران کرد.
کوک: دی...دیگه....نمی...نمیتونم...آیییییییی
تهیونگ: چی شده کوک؟
کوک: با..باید بریم ...بریم بیمارستان...آخخخخخ
تهیونگ: آخه چی شده؟ کیونگ یه کار کن!
کیونگ شروع کرد به معاینه ی کوک!
کیونگ: می..میدونستم! الکی دلم شور نمیزد.
تهیونگ: چی شدهههه (فریاد)
کیونگ: وسایل و جمع کن بریم، وقتشه...دارن میان!
تهیونگ: آرهههههه.....کوک ، کوک بچه هامون دارن میانننن!
کوک: تهیونننننننننگگگگگگگ
کیونگ: بجنب باید بریممممم!
تهیونگ: کوک زود باش بریم که دل تو دلم نیستت... بالاخره دارم بابا میشمممم.
کوک: آییییییییییییییی
کیونگ: جیهوپ تا کیسه پاره نشده زنگ بزن بگو وان و آماده کنن!
جیهوپ: ا..الان.
جیمین: ما چیکار کنیم؟
کیونگ: کوک و آماده کنید.
کوک: آخخخخخخ...اینگار....انگار دارن به دلم...هوووو فشار میارننننن...هو هو هو
جین: کوک فقط سریع نفس بکش.
و رفتن به بیمارستان و کو کو منتقل کردن به بخش زایمان.
۹.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.