رمان ماه من🌙🙂
part 62
پانیذ :
کنار پنجره نشسته بودم و داشتم به بارون نگاه میکردم و حوصلم حسابی سر رفته بود...
کاش ایران بودم پیش خانوادم...
پیش دیانا و نیکا...
یعنی الان دارن چیکار میکنن...
زنگ بزنم بهشون یعنی؟
وجدان:مگه چی تغییر کرده پانیذ تو هنوز خواهر نیکایی و هنوز بهترین دوست دیانا....
من:ولی دیگه ایران نیستم...
پوف
آخ ممد آخ...
شایدم خودم باعث همه اینام
برا چی پاشدم اومدم تو کشور غریب آخه آبم کم بود نونم کم بود اصلا اونجا خونه من بود ممد و عسل میرفتن...
خود درگیری شده بود کار هر روزم فقط میدونم تصمیمم اینه...
برگردم...
اونجا من برا درد هام نیکا رو دارم...
دیانا رو دارم...
اما اینجا...
تنهام :)
...
نیکا:
داشتم پرونده هارو جابه جا میکردم و سرم حسابی شلوغ بود چند وقتی بود که چون شرکت نیاز به کمک داشت منم همکاری میکردم ارسلان خیلی خواهش کرد منم نشد روشو زمین بندازم...
کارام و انجام دادم و بعدم رفتم دوتا قهوه گرفتم رفتم پیش دیانا...
دیانام تو بخش منشی شرکت مشغول بود...
من:چطوری تو ؟
دیانا:دلتنگ...
قهوه رو گذاشتم رو میزش و گفتم:دلتنگ کی؟
دیانا:مرسی...دلتنگ پانیذ دیگه...
انگار دوباره بدبختی هام یادم اومد...
من:منم همین طور اگه الان بود سه تایی شرکت و خراب میکردیم رو سر پسرا🙂
دیانا خندید ولی میدوسنتم خندش تلخه...
دیانا:بیا باهاش ویدیو کال کنیم😃
من:اره فقط صبر کن من باید چند تا پرونده بدم اتاق متین بیام...
دیانا:بده من ببرم اگه برات سخته...
من:نه میبرم بالاخره که باید عادت کنم به این وضع
دیانا:اوکی آرزوی موفقیت میکنم برات😂
من:زهر مار نمک 😐😑
راه افتادم سمت اتاق متین...
سعی میکردم آروم باشم...
ولی قلبم مگه میذاشت...
.
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
پانیذ :
کنار پنجره نشسته بودم و داشتم به بارون نگاه میکردم و حوصلم حسابی سر رفته بود...
کاش ایران بودم پیش خانوادم...
پیش دیانا و نیکا...
یعنی الان دارن چیکار میکنن...
زنگ بزنم بهشون یعنی؟
وجدان:مگه چی تغییر کرده پانیذ تو هنوز خواهر نیکایی و هنوز بهترین دوست دیانا....
من:ولی دیگه ایران نیستم...
پوف
آخ ممد آخ...
شایدم خودم باعث همه اینام
برا چی پاشدم اومدم تو کشور غریب آخه آبم کم بود نونم کم بود اصلا اونجا خونه من بود ممد و عسل میرفتن...
خود درگیری شده بود کار هر روزم فقط میدونم تصمیمم اینه...
برگردم...
اونجا من برا درد هام نیکا رو دارم...
دیانا رو دارم...
اما اینجا...
تنهام :)
...
نیکا:
داشتم پرونده هارو جابه جا میکردم و سرم حسابی شلوغ بود چند وقتی بود که چون شرکت نیاز به کمک داشت منم همکاری میکردم ارسلان خیلی خواهش کرد منم نشد روشو زمین بندازم...
کارام و انجام دادم و بعدم رفتم دوتا قهوه گرفتم رفتم پیش دیانا...
دیانام تو بخش منشی شرکت مشغول بود...
من:چطوری تو ؟
دیانا:دلتنگ...
قهوه رو گذاشتم رو میزش و گفتم:دلتنگ کی؟
دیانا:مرسی...دلتنگ پانیذ دیگه...
انگار دوباره بدبختی هام یادم اومد...
من:منم همین طور اگه الان بود سه تایی شرکت و خراب میکردیم رو سر پسرا🙂
دیانا خندید ولی میدوسنتم خندش تلخه...
دیانا:بیا باهاش ویدیو کال کنیم😃
من:اره فقط صبر کن من باید چند تا پرونده بدم اتاق متین بیام...
دیانا:بده من ببرم اگه برات سخته...
من:نه میبرم بالاخره که باید عادت کنم به این وضع
دیانا:اوکی آرزوی موفقیت میکنم برات😂
من:زهر مار نمک 😐😑
راه افتادم سمت اتاق متین...
سعی میکردم آروم باشم...
ولی قلبم مگه میذاشت...
.
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۱.۴k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.