شیداو صوفی/هفتادو یکم/ چیستا یثربی
#شیداو صوفی/هفتادو یکم/#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
@yasrebi_chista
فکر نمیکردم هنوز همان طور مانده باشد.اتاقهای سپید بیمارستان را میگویم... به اتاق چهارم که رسیدیم؛ صوفی وارد شد.گفت:بیا تو ! روی تخت ؛ کسی خوابیده بود.اول فقط موی سپیدش را دیدم.گفت: این بمانیه! گفتم ؛پس اون خانم که من دیدم؟...گفت :گفتم این بمانیه و من به تو دروغ نمیگم....از خودش بپرس! زن ؛ خواب بود.صورت آرامی داشت.شاید حدود شصت ساله.گفت: مردای دو خانواده محترم ،بعد از جریان تجاوز ؛دور هم جمع شدن و باهم به این نتیجه رسیدن که برای اینکه منصور ؛ تک وارث خانواده باقی بمونه ؛ و گند موضوع تجاوز جمشید مشکاتم ؛ سر و صدایی به پا نکنه؛ بگن بمانی مریض روحی بوده....اثباتش سخت نبود.کافی بود یه پول درشت بدن پزشک قانونی تا حکم محجوری بگیرن.همه چیزو میشه خرید. بیماری روانی که سهله...زندگیشو ازش گرفتن! بچه شو...از مشکات کثیف؛ حامله شد.بهار؛ بچه ی مشکاته.
تو دیدیش...تو خونه یا بازجویی...موهاش قرمزه...البته الان دیگه بیشترش باید سفید شده باشه...مشکات موهای دخترشو رنگ میکنه....مثلا میخواد پدری کنه ابله !
یه مدت مشکات فراری شد.بهار خواهرزاده منصور بود.مجبور شد یه مدت نگهش داره..اما بعد مشکاتو تهدید کرد که اگه از خارج نیاد از سهم پول و جیره ی خاندان ؛ خبری نیست.دختر مشکاتو بش پس داد.الکی...به اسم اینکه زنشه!....اما دخترش بود، مشکاتم حرفی نزد. چاره ای نداشت...باید دخترشو بزرگ میکرد.بهار از ده سالگی تا حالا ؛ به اسم زن مشکات تو خونه ی اونه...اما همه میدونن دخترشه...گفتم : بمانی هیچی نگفت؟صوفی خندید: کدوم زن این خونه میتونست حرف بزنه؟یا اصلا چیزی بدونه؟ مادرش تا پای جون ؛ ازش مراقبت کرد.غزال...تو همون زیرزمین چنگیز...اما بعد، سرطان گرفت و مرد. بمانی بیست و پنج سالش بود که آوردنش اینجا...پیرزن چشمانش را باز کرد و به من خیره شد.گفتم :سلام.گفت : پدر؛ مادرت خوبن؟ گفتم :مگه میشناسیشون؟ گفت:نه..ولی حتما داری.گفتم :شما چی؟گفت: پدرم...نمیدونم .یادم نمیاد....اما مادرم موهای بور قشنگی داشت با دستای گرم ....و دوباره چشمانش را بست....صوفی گفت:زنی که جای بمانی بت نشون دادن ؛...فقط کارگر منصوره. مستخدم اونجاست.سنشم از بمانی کمتره....گفتم :پس بمانی هم از ارثش محروم شد؛ هم نام خانوادگی ؛هم بچه ش.گفت : بله و چنگیز وقتی فهمید اشتباه کرده که دیگه دیر بود...منصور جیره ی همه اون افرادو میداد.میدونی ؛ چنگیز قبل از مرگش ؛ تقریبا تمام اموالو به اسم منصور کرده بود که خیالش راحت باشه...وقتی میبینه که منصور حتی از خونه ی خودشم بیرونش میکنه ؛ پشیمون میشه.. میخواست بره و بمانی رو از بیمارستان بیرون بیاره؛ که اون مهمونی کذایی رو ترتیب دادن....اولین گلوله رو به پای پدرش ؛ خود منصور زد! هیچ کدوم از زنا شلیک نکردن. فقط مردا...گفتم :بهار میدونه مادرش؟ گفت:بهار مریضه.گاهی میدونه.گاهی نمیدونه...درست نمیدونم چشه....اما من تصمیم گرفتم انتقام غزال و بمانی رو از تموم خانواده بگیرم. یه همدست میخواستم ؛ به آرش گفتم....قبول کرد...گفتم :برادرت؟ گفت :آرش پسر مشکاته! مشکات و روژان موذی....آرش میشه برادر بهار !;گاهی تو خونه ما بود؛ گاهی مشکات.آرش برادر من نیست! ما همو دوست داریم..../ادامه دارد.
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
هر گونه برداشت یا باز نشر این قصه ؛به شکل مکتوب یا صوتی با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام او مجاز است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
@yasrebi_chista
فکر نمیکردم هنوز همان طور مانده باشد.اتاقهای سپید بیمارستان را میگویم... به اتاق چهارم که رسیدیم؛ صوفی وارد شد.گفت:بیا تو ! روی تخت ؛ کسی خوابیده بود.اول فقط موی سپیدش را دیدم.گفت: این بمانیه! گفتم ؛پس اون خانم که من دیدم؟...گفت :گفتم این بمانیه و من به تو دروغ نمیگم....از خودش بپرس! زن ؛ خواب بود.صورت آرامی داشت.شاید حدود شصت ساله.گفت: مردای دو خانواده محترم ،بعد از جریان تجاوز ؛دور هم جمع شدن و باهم به این نتیجه رسیدن که برای اینکه منصور ؛ تک وارث خانواده باقی بمونه ؛ و گند موضوع تجاوز جمشید مشکاتم ؛ سر و صدایی به پا نکنه؛ بگن بمانی مریض روحی بوده....اثباتش سخت نبود.کافی بود یه پول درشت بدن پزشک قانونی تا حکم محجوری بگیرن.همه چیزو میشه خرید. بیماری روانی که سهله...زندگیشو ازش گرفتن! بچه شو...از مشکات کثیف؛ حامله شد.بهار؛ بچه ی مشکاته.
تو دیدیش...تو خونه یا بازجویی...موهاش قرمزه...البته الان دیگه بیشترش باید سفید شده باشه...مشکات موهای دخترشو رنگ میکنه....مثلا میخواد پدری کنه ابله !
یه مدت مشکات فراری شد.بهار خواهرزاده منصور بود.مجبور شد یه مدت نگهش داره..اما بعد مشکاتو تهدید کرد که اگه از خارج نیاد از سهم پول و جیره ی خاندان ؛ خبری نیست.دختر مشکاتو بش پس داد.الکی...به اسم اینکه زنشه!....اما دخترش بود، مشکاتم حرفی نزد. چاره ای نداشت...باید دخترشو بزرگ میکرد.بهار از ده سالگی تا حالا ؛ به اسم زن مشکات تو خونه ی اونه...اما همه میدونن دخترشه...گفتم : بمانی هیچی نگفت؟صوفی خندید: کدوم زن این خونه میتونست حرف بزنه؟یا اصلا چیزی بدونه؟ مادرش تا پای جون ؛ ازش مراقبت کرد.غزال...تو همون زیرزمین چنگیز...اما بعد، سرطان گرفت و مرد. بمانی بیست و پنج سالش بود که آوردنش اینجا...پیرزن چشمانش را باز کرد و به من خیره شد.گفتم :سلام.گفت : پدر؛ مادرت خوبن؟ گفتم :مگه میشناسیشون؟ گفت:نه..ولی حتما داری.گفتم :شما چی؟گفت: پدرم...نمیدونم .یادم نمیاد....اما مادرم موهای بور قشنگی داشت با دستای گرم ....و دوباره چشمانش را بست....صوفی گفت:زنی که جای بمانی بت نشون دادن ؛...فقط کارگر منصوره. مستخدم اونجاست.سنشم از بمانی کمتره....گفتم :پس بمانی هم از ارثش محروم شد؛ هم نام خانوادگی ؛هم بچه ش.گفت : بله و چنگیز وقتی فهمید اشتباه کرده که دیگه دیر بود...منصور جیره ی همه اون افرادو میداد.میدونی ؛ چنگیز قبل از مرگش ؛ تقریبا تمام اموالو به اسم منصور کرده بود که خیالش راحت باشه...وقتی میبینه که منصور حتی از خونه ی خودشم بیرونش میکنه ؛ پشیمون میشه.. میخواست بره و بمانی رو از بیمارستان بیرون بیاره؛ که اون مهمونی کذایی رو ترتیب دادن....اولین گلوله رو به پای پدرش ؛ خود منصور زد! هیچ کدوم از زنا شلیک نکردن. فقط مردا...گفتم :بهار میدونه مادرش؟ گفت:بهار مریضه.گاهی میدونه.گاهی نمیدونه...درست نمیدونم چشه....اما من تصمیم گرفتم انتقام غزال و بمانی رو از تموم خانواده بگیرم. یه همدست میخواستم ؛ به آرش گفتم....قبول کرد...گفتم :برادرت؟ گفت :آرش پسر مشکاته! مشکات و روژان موذی....آرش میشه برادر بهار !;گاهی تو خونه ما بود؛ گاهی مشکات.آرش برادر من نیست! ما همو دوست داریم..../ادامه دارد.
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
هر گونه برداشت یا باز نشر این قصه ؛به شکل مکتوب یا صوتی با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام او مجاز است.
@chista_yasrebi
۴.۰k
۲۸ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.