خسته ام از روزگار از چهره ام معلوم نیست

خسته ام از روزگار از چهره ام معلوم نیست؟
خنده ام مصنوعی است،این واقعامعلوم نیست؟

آدمی شادم میان دیگران،اما چرا
اشک چشمانم ولی ازدیدشان معلوم نیست؟

شعرهاوجمله هاشیرین برآید ازدلم
این همه تلخی،چراشیرینی اش معلوم نیست؟

خسته ام ازگریه از نزدیک بودن های دور
التماس چشم هایم بازهم معلوم نیست؟

باشد..عادت میدهم دل راولی ای روزگار
رحم وانصافت کجا رفته؟چرامعلوم نیست؟

صبرکردم،صبرخواهم کردزین پس بازهم
این صبوری وتحمل تابه کی؟ معلوم نیست؟

تابه کی پنهان کنم این دردهارا؟ خسته ام
خسته ام از خستگی هایم خدا!معلوم نیست؟
دیدگاه ها (۳)

ﮔﻤﺸـــــــﺪﻩ ﺍﯾــــﻦ ﻧﺴـــــﻞﺍﻋﺘﻤـــــــﺎﺩ ﺍﺳــﺖ ، ﻧــــﻪﺍﻋﺘ...

یک دقیقه سکوت " به احترام زندگی ... به احترام عشق... به خاطر...

بی وفا خاطر شیرین تو بیمارم کردبی هدف رهروی این کوچه و بازار...

گلی را که دیروزبه دیدار من هدیه آوردی ای دوستدور از رخ نازنی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط