رمان دریای چشمات
پارت ۱۶۸
بقیه غذاها که شامل قیمه و و مرغ و عدس پلو بود به طرز زیبایی روی میز چیده شده بود.
رنگ سفید برنجی که مخصوص قورمه سبزی پخته شده بود با رنگ سبز قورمه سبزی تضاد زیبایی ایجاد کرده بود.
سالاد و بقیه ی مخلفاتم که کنار این غذاهای خوشمزه چیده شده بودن که سلیقه ی مادر سورن رو به خوبی نشون میداد.
همه سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
غذاها مثل ظاهرشون خوشمزه بودن و من فارغ از زمان و مکان با اشتها مشغول خوردن شده بودم.
نگاه خیره مادرش باعث شد به خودم بیام و با یه لبخند از دستپختش تعزیف کنم: واقعا عالیه. راستش من یکم شکموام واسه همین وقتی غذاها رو دیدم زمان و مکانو فراموش کردم.
مادرش لبخندی زد و گفت: مرسی از تعریفت ولی باید بیشتر بخوری.
سرم رو تکون دادم و گفتم: چشم.
صدای خنده ای باعث شد سرم رو بالا بیارم.
نگاهی به سورن کردم که با تعجب به باباش خیره شده بود و مادرش که اونم همین واکنش رو داشت.
سرم رو به طرف پدرش برگردوندم که متوجه شدم صدای خنده ی باباش بوده.
باباش وقتی دید همه بهش خیره شدیم خنده اش قطع شد و با یه لبخند گفت: خیلی بامزه ای حالا میدونم چرا این پسر عاشقت شده.
سرم رو پایین آوردم که مثلا خجالت کشیدم و بعد مادرش دوباره ما رو به غذا خوردن دعوت کرد.
شام رو که خوردیم کمکش کردم سفره رو جمع کنه و متاسفانه وقتی ظرف قورمه سبزی دستم بود ریختمش رو لباسم.
هینی کشیدم که سیمین خانم(مادر سورن) با تعجب برگشت طرفم و سر و وضعم رو که دید، ظرفو ازم گرفت و سورن رو صدا زد.
سورن اومد تو آشپزخونه و رو به مامانش گفت: چه خبره؟
مامانش اشاره ای به من کرد و گفت: کمکش کن تا لباسش رو عوض کنه.
با این حرفش با صدای بلند گفتم: چیییی؟؟
مامانش خندید و گفت: منظورم اینه که ببرتت تو اتاقش تا بتونی لباست رو عوض کنی.
بعد یه نگاه به هیکلم انداخت و گفت: لباسای سارا باید اندازه ات بشه یکی از تو کمدش بردار و بپوش.
تشکری کردم و سورن رو دنبال کردم تا ببرتم تو اتاقش.
سورن وارد یکی از اتاقا شد و بعد با یه لباس برگشت سمتم.
سورن: این مانتوئه سارائه فک کردم بیشتر از بقیه بهت بیاد.
سرن رو تکون دادم که اشاره ای به اتاقش کرد و گفت: اونجا اتاق منه میتونی لباست رو عوض کنی. وقتی کارت تموم شد صدام بزن.
رفتم تو اتاق و بعد از در آوردن لباسام لباسای خواهرش رو پوشیدم.
بقیه غذاها که شامل قیمه و و مرغ و عدس پلو بود به طرز زیبایی روی میز چیده شده بود.
رنگ سفید برنجی که مخصوص قورمه سبزی پخته شده بود با رنگ سبز قورمه سبزی تضاد زیبایی ایجاد کرده بود.
سالاد و بقیه ی مخلفاتم که کنار این غذاهای خوشمزه چیده شده بودن که سلیقه ی مادر سورن رو به خوبی نشون میداد.
همه سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
غذاها مثل ظاهرشون خوشمزه بودن و من فارغ از زمان و مکان با اشتها مشغول خوردن شده بودم.
نگاه خیره مادرش باعث شد به خودم بیام و با یه لبخند از دستپختش تعزیف کنم: واقعا عالیه. راستش من یکم شکموام واسه همین وقتی غذاها رو دیدم زمان و مکانو فراموش کردم.
مادرش لبخندی زد و گفت: مرسی از تعریفت ولی باید بیشتر بخوری.
سرم رو تکون دادم و گفتم: چشم.
صدای خنده ای باعث شد سرم رو بالا بیارم.
نگاهی به سورن کردم که با تعجب به باباش خیره شده بود و مادرش که اونم همین واکنش رو داشت.
سرم رو به طرف پدرش برگردوندم که متوجه شدم صدای خنده ی باباش بوده.
باباش وقتی دید همه بهش خیره شدیم خنده اش قطع شد و با یه لبخند گفت: خیلی بامزه ای حالا میدونم چرا این پسر عاشقت شده.
سرم رو پایین آوردم که مثلا خجالت کشیدم و بعد مادرش دوباره ما رو به غذا خوردن دعوت کرد.
شام رو که خوردیم کمکش کردم سفره رو جمع کنه و متاسفانه وقتی ظرف قورمه سبزی دستم بود ریختمش رو لباسم.
هینی کشیدم که سیمین خانم(مادر سورن) با تعجب برگشت طرفم و سر و وضعم رو که دید، ظرفو ازم گرفت و سورن رو صدا زد.
سورن اومد تو آشپزخونه و رو به مامانش گفت: چه خبره؟
مامانش اشاره ای به من کرد و گفت: کمکش کن تا لباسش رو عوض کنه.
با این حرفش با صدای بلند گفتم: چیییی؟؟
مامانش خندید و گفت: منظورم اینه که ببرتت تو اتاقش تا بتونی لباست رو عوض کنی.
بعد یه نگاه به هیکلم انداخت و گفت: لباسای سارا باید اندازه ات بشه یکی از تو کمدش بردار و بپوش.
تشکری کردم و سورن رو دنبال کردم تا ببرتم تو اتاقش.
سورن وارد یکی از اتاقا شد و بعد با یه لباس برگشت سمتم.
سورن: این مانتوئه سارائه فک کردم بیشتر از بقیه بهت بیاد.
سرن رو تکون دادم که اشاره ای به اتاقش کرد و گفت: اونجا اتاق منه میتونی لباست رو عوض کنی. وقتی کارت تموم شد صدام بزن.
رفتم تو اتاق و بعد از در آوردن لباسام لباسای خواهرش رو پوشیدم.
۴۲.۰k
۰۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.