ببخشید دیر شد من تازه امروز رسیدم پرواز ها تداخل پیدا کرد

ببخشید دیر شد من تازه امروز رسیدم پرواز ها تداخل پیدا کرده بود

پارت نهم
#طاها
پدر رها رو به هزار ضرب و زور بود فرستادم خونه رفتم ت اتاق رها و در زدم

طاها : رها . رها بیام تو
رها : بیا ( با بغض )
رفتم داخل دیدم کنار دیوار نشسته داره گریه میکنه رفتم رو بروش نشستم و گفتم

طاها : رها میشه این قهر و اشتی ها رو تمومش کنی لطفا
رها : طاها چی میگی خودت اون روز گفتی قهرم باهات دیگه باهات صحبتی ندارم الان من این قهر و اشتی ها رو تمومش کنم ...

رها همینجوری داشت صحبت میکرد و حرف میزد که یهو سرش رو گرفتم و لبم رو با قدرت گذاشتم رو لبش فقط برای ساکت کردنش این کارو کردم و یه قدم برای گفتن احساسم به رها همین جوری لبام رو لباش بود که بلندش کردم و لباسو اروم میخورم اولش رها مقاومت میکرد اما بعد از چند ثانیه خودش همراهیم میکرد یواش یواش لباشو میخوردم که احساس کردم رها شل شده و دیگه واقعا نفس کم اوردم از رها جدا شدم و تو چشای تله اش نگاه میکردم

#رها
همین جوری داشتم حرف میزدم که طاها یهو سرم رو گرفت و لباشو با قدرت گذاشت رو لبام ارم لبامو میخورد که اروم بلندم کرد و منم به دیوار تکیه کردم و باهاش ارم همراهی میکردم که دیگه داشتم شل میشدم و دیگه نفس نداشتم که طاها ازم جدا شد تو چشای مشکی خوشگلش نگاه میکردم و اروم رفت سمت گردنم و میک های ریزی میزد که به لاله ی گوشم رسید و ارم گفت

طاها : من...... دوست دارم ( خیلی خمار ) <br>
رها : منم....... دوست..... دارم ( خمار)

تو همین حس و حال بودیم که صدای ایفون منو و طاها رو به خودمون اورد . سریع از طاها شدا شدم که مامان نازی گفت

مامان نازی: سلام بفرمائید بنشینید

از بالا پله ها یه دیدی شدم که بچه ها بودن
شکیب و طاها و مبین معاون مدیری شرکتی که من داخلش کار میکردم بود ( طراحی داخلی منزل و کل منزل و وسایل ) رفتم پایین

شب دوباره پارت میزارم 👄👄

اصکی ممنوع🚫🚫
دیدگاه ها (۱)

پارت دهم #رها رفتم پایین و به بچه ها سلام و نازی و فریال رو...

پارت یازدهم #رها دیدم رایا خیلی عصبی بلند شدم ارومش کنم همی...

پارت هشتم #رها در اتاق رو باز کردم که دیدم بابام رو به پنج...

پارت هفتم #احمد ( پدر رها ) که دیدم رها داره زنگ میزنه که ی...

{مافیای من}{پارت ۷}بلنشدم ببینم چی شده چی کارم داره که یهو ا...

رمان رویای منپارت ۱۳+بیا(دستاشو با لبخند باز کرد) -ویینگ خوب...

رمان فیک پارت 6گردنم بو کرد نفسای گرمش به گردنم خورد و بعدش ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط