رمان دریای چشمات
پارت ۱۰۴
سورن سعادتی: یه دختر هست که عاشقشم ولی خانواده هامون قبول نمی کنن که ازدواج کنیم.
واسه همین می خوام فک کنه با همیم تا فراموشم کنه.
و از اونجایی که خیلی باهوشه نمی شه به این راحتیا گولش بزنیم واسه همین باید نمایشی برخورد داشته باشیم جوری که بتونه باور کنه.
من : خوب بعدش چی ؟
اگه نتونه فراموشت کنه چی ؟
سورن سعادتی : تو فقط کاری که گفتم رو بکن.
و بعد نگاش رو برد سمت آیدا و گفت: و شما خانم موسوی باید از قبل این اتفاقات رو برنامه ریزی کنید.
من : صبر کن فقط یه چیزی ؟
کنجکاو نگام کرد که ادامه دادم: ینی یه جوری باید این اتفاقات رو برنامه ریزی کنیم که انگار من و شما همدیگه رو نمی شناسیم ولی با هم برخورد داریم ؟
سرش رو تکون داد و گفت : فقط تا موقعی که باورش بشه ما با هم دوستیم .
من : اسم دختره چیه ؟
سورن : ترانه فرشادی.
من : پس ریگه راجب پلیس بودن ما هیچ حرفی نمی زنی .
سرش رو تکون داد.
من : و بعد از این اتفاق راهمون کاملا جدا میشه.
سورن: و واسه همینه که باید یه تذکر بدم بهت.
من : چه تذکری ؟
نزدیک شد و با یه لبخند ژکوند گفت: می ترسم این وسط عاشقم بشی.
دستام رو از حرص مشت کردم و منم جلوتر رفتم و فاصله صورتمون رو کمتر کردم و گفتم : پس لازمه منم همین تذکر رو بدم بهت چون می ترسم واقعا عاشقم شی!
بعدم بلند شدم و از کافه زدم بیرون.
آیدا : عجب بچه پرروییه ها .
من : تو یکی خفه که فقط الان دوست دارم جنازت رو خاک کنم.
آیدا با حالت مظلومی گفت: مگه چیکار کردم ؟
من : دیگه کاری هم مونده که بکنی مگه ؟
تقصیر تو بود که وسط دانشگاه اون بحث کوفتی رو آوردی رو کار.
آیدا : وای الان تو فکر اینم که می خواید چیکار کنید.
من : بچه پررو همچین می گه عاشقم نشو انگار من از چش و ابروش خوشم اومده.
اصلا باید بهش ثابت کنم که خودش عاشقم میشه .
آیدا : دست بردار ما واسه یه کار دیگه اینجاییم.
من : حواسم به اونم هست ولی فعلا باید یه جوری این آقا پسر رو سر جاش بنشونم.
فک کرده همه عاشق پیششن.
آیدا : اووووه .
من : چی شده ؟
آیدا: آرش ۳۰ بار بهم زنگ زده.
گوشیم رو از کیف بیرون آوردم که دیدم واسه منم زنگ زدن.
من : فاتحمون خوندس دیگه ؟
آیدا : اونو بیخیال می خوای راجب سورن سعادتی چیزی بگی بهشون.
من : دونستن اونا چیزی رو عوض نمی کنه فقط قضیه پیچیده تر می شه بزار اونا تمام تمرکزشون رو روی ماموریت بذارن.
فعلا با این قضیه کنار اومدیم ولی من هنوز نمی تونم بهش اعتماد کنم.
سرش رو تکون داد و ما هم با یه تاکسی برگشتیم خونه.
همین که پاهامون رو از در خونه گذاشتیم داخل صدای داد آرش متوقفمون کرد: معلوم هست تو این شهر غریب کدوم گوری رفتین ؟
صداش به حدی بلند بود که من گوشام رو گرفتم.
عصبی نگاش کردم و گفتم : چته بابا آرومتر .
آرش: حداقل اون گوشی بی صاحاب رو بردارید می دونید از کی دنبالتون می گشتیم؟
آیدا: حالا که چیزی نشده هممون خوبیم خدا رو شکر.
آرش نگاهی به آیدا انداخت و گفت: کجا بودید ؟
ترسیدم آیدا همه چی رو بهش بگه پس پیشقدم شدم و گفتم: یه کافه نزدیک دانشگاه هست بچه های دانشگاه معرفیش کردن رفتیم اونجا .
گوشی هامونم سایلنت بودن واسه همین نشنیدیم زنگ زدین.
آرش آرومتر شد و گفت : نبینم تکرار شه ها.
بدون اینکه چیزی بگم راهم رو به سمت اتاق کج کردم.
این وسط سارین مثل ماست و بدون هیچ واکنشی وسط هال وایساده بود و ما رو نگاه می کرد.
آیدا: دریا مطمئنی نباید واقعیت رو بگیم ؟
من: مگه ندیدی واسه یه چیز کوچیک چه قشقرقی به پا کردن اگه اینو هم دیگه بگیم زنده مون نمی ذارن.
آیدا: ما که تقصیری نداریم اون بچه پررو باج گیری می کنه.
من: فک می کنی اینو می فهمن ؟
اولین کسی رو که مقصر نمی دونن من و توییم پس اگه نگیم بهتره.
فعلا یه مدت باید به ساز آقا برقصیم تا ببینیم کی اون دختره باورش شه این آقا پسر دوسش نداره و ولش کنه بره.
آیدا حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت: ولی این وسط من خیلی نگران توأم.
لبخندی واسه اطمینان خاطرش زم و گفتم: مگه منو نمیشناسی دریاما متخصص بازیگری.
آیدا نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت: به پا به بازی نگیرنت.
چشم غره ای رفتم و گفتم: هوووی مواظب باش چی می گی ها.
واسه اینکه بیشتر حرص منو در بیاره چشمکی زد و فوری خودشو انداخت تو حموم.
واسه اینکه حرصم رو سرش خالی کنم لگدی به در حموم زدم و چند تا فحش مشتی حوالش کردم.
سورن سعادتی: یه دختر هست که عاشقشم ولی خانواده هامون قبول نمی کنن که ازدواج کنیم.
واسه همین می خوام فک کنه با همیم تا فراموشم کنه.
و از اونجایی که خیلی باهوشه نمی شه به این راحتیا گولش بزنیم واسه همین باید نمایشی برخورد داشته باشیم جوری که بتونه باور کنه.
من : خوب بعدش چی ؟
اگه نتونه فراموشت کنه چی ؟
سورن سعادتی : تو فقط کاری که گفتم رو بکن.
و بعد نگاش رو برد سمت آیدا و گفت: و شما خانم موسوی باید از قبل این اتفاقات رو برنامه ریزی کنید.
من : صبر کن فقط یه چیزی ؟
کنجکاو نگام کرد که ادامه دادم: ینی یه جوری باید این اتفاقات رو برنامه ریزی کنیم که انگار من و شما همدیگه رو نمی شناسیم ولی با هم برخورد داریم ؟
سرش رو تکون داد و گفت : فقط تا موقعی که باورش بشه ما با هم دوستیم .
من : اسم دختره چیه ؟
سورن : ترانه فرشادی.
من : پس ریگه راجب پلیس بودن ما هیچ حرفی نمی زنی .
سرش رو تکون داد.
من : و بعد از این اتفاق راهمون کاملا جدا میشه.
سورن: و واسه همینه که باید یه تذکر بدم بهت.
من : چه تذکری ؟
نزدیک شد و با یه لبخند ژکوند گفت: می ترسم این وسط عاشقم بشی.
دستام رو از حرص مشت کردم و منم جلوتر رفتم و فاصله صورتمون رو کمتر کردم و گفتم : پس لازمه منم همین تذکر رو بدم بهت چون می ترسم واقعا عاشقم شی!
بعدم بلند شدم و از کافه زدم بیرون.
آیدا : عجب بچه پرروییه ها .
من : تو یکی خفه که فقط الان دوست دارم جنازت رو خاک کنم.
آیدا با حالت مظلومی گفت: مگه چیکار کردم ؟
من : دیگه کاری هم مونده که بکنی مگه ؟
تقصیر تو بود که وسط دانشگاه اون بحث کوفتی رو آوردی رو کار.
آیدا : وای الان تو فکر اینم که می خواید چیکار کنید.
من : بچه پررو همچین می گه عاشقم نشو انگار من از چش و ابروش خوشم اومده.
اصلا باید بهش ثابت کنم که خودش عاشقم میشه .
آیدا : دست بردار ما واسه یه کار دیگه اینجاییم.
من : حواسم به اونم هست ولی فعلا باید یه جوری این آقا پسر رو سر جاش بنشونم.
فک کرده همه عاشق پیششن.
آیدا : اووووه .
من : چی شده ؟
آیدا: آرش ۳۰ بار بهم زنگ زده.
گوشیم رو از کیف بیرون آوردم که دیدم واسه منم زنگ زدن.
من : فاتحمون خوندس دیگه ؟
آیدا : اونو بیخیال می خوای راجب سورن سعادتی چیزی بگی بهشون.
من : دونستن اونا چیزی رو عوض نمی کنه فقط قضیه پیچیده تر می شه بزار اونا تمام تمرکزشون رو روی ماموریت بذارن.
فعلا با این قضیه کنار اومدیم ولی من هنوز نمی تونم بهش اعتماد کنم.
سرش رو تکون داد و ما هم با یه تاکسی برگشتیم خونه.
همین که پاهامون رو از در خونه گذاشتیم داخل صدای داد آرش متوقفمون کرد: معلوم هست تو این شهر غریب کدوم گوری رفتین ؟
صداش به حدی بلند بود که من گوشام رو گرفتم.
عصبی نگاش کردم و گفتم : چته بابا آرومتر .
آرش: حداقل اون گوشی بی صاحاب رو بردارید می دونید از کی دنبالتون می گشتیم؟
آیدا: حالا که چیزی نشده هممون خوبیم خدا رو شکر.
آرش نگاهی به آیدا انداخت و گفت: کجا بودید ؟
ترسیدم آیدا همه چی رو بهش بگه پس پیشقدم شدم و گفتم: یه کافه نزدیک دانشگاه هست بچه های دانشگاه معرفیش کردن رفتیم اونجا .
گوشی هامونم سایلنت بودن واسه همین نشنیدیم زنگ زدین.
آرش آرومتر شد و گفت : نبینم تکرار شه ها.
بدون اینکه چیزی بگم راهم رو به سمت اتاق کج کردم.
این وسط سارین مثل ماست و بدون هیچ واکنشی وسط هال وایساده بود و ما رو نگاه می کرد.
آیدا: دریا مطمئنی نباید واقعیت رو بگیم ؟
من: مگه ندیدی واسه یه چیز کوچیک چه قشقرقی به پا کردن اگه اینو هم دیگه بگیم زنده مون نمی ذارن.
آیدا: ما که تقصیری نداریم اون بچه پررو باج گیری می کنه.
من: فک می کنی اینو می فهمن ؟
اولین کسی رو که مقصر نمی دونن من و توییم پس اگه نگیم بهتره.
فعلا یه مدت باید به ساز آقا برقصیم تا ببینیم کی اون دختره باورش شه این آقا پسر دوسش نداره و ولش کنه بره.
آیدا حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت: ولی این وسط من خیلی نگران توأم.
لبخندی واسه اطمینان خاطرش زم و گفتم: مگه منو نمیشناسی دریاما متخصص بازیگری.
آیدا نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت: به پا به بازی نگیرنت.
چشم غره ای رفتم و گفتم: هوووی مواظب باش چی می گی ها.
واسه اینکه بیشتر حرص منو در بیاره چشمکی زد و فوری خودشو انداخت تو حموم.
واسه اینکه حرصم رو سرش خالی کنم لگدی به در حموم زدم و چند تا فحش مشتی حوالش کردم.
۵۲.۵k
۲۴ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.