الوعده وفااین هم بخش اول این رمان دل انگیز

الوعده وفا..........این هم بخش اول این رمان دل انگیز!!!

مقدمه:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می‌باشند و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته و نقشی جز روایتگری آنها ندارم.
با تشکر و احترام
سید طاها #ایمانی (شهید مدافع حرم _ نویسنده‌ی داستانِ #مردی_در_آینه )

قسمت۱: سرزمین زیبای من🏞
#استرالیا ، ششمین کشور بزرگ جهان، با طبیعتی وسیع، از بیابان‌های خشک گرفته تا کوهستان‌های پوشیده از برف..
یکی از غول های اقتصادی جهان که رویای بسیاری از مهاجران به شمار میرود. از همه رنگ، از چینی گرفته تا عرب زبان؛ مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و..
در سرزمین زیبای من، فقط کافی است با پشتکار و سخت کوشی فراوان، تاس شانس خود را به زمین بیاندازی! عدد شانست، 4 یا بالاتر باشد، سخت کوش و پر تلاش هم که باشی، همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد. آن وقت است که میتوانی در کنار همه مردم، شعار زنده باد ملکه، سر دهی! هم نوا با سرود ملی بخوانی! باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند.
این تصویر دنیا از سرزمین زیبای من است! اما حقیقت به این زیبایی نیست! حقیقت یعنی، تو باید یک سفیدپوست ثروتمند باشی یا یک سفیدپوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد! یا سفیدپوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری، هر چه هستی، از هر جنس و نژادی، فقط نباید سیاه باشی! فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی!
بومی سیاه استرالیا، موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است! موجودی که تا ۵۰سال پیش، در قانون استرالیا انسان محسوب نمیشد!
در هیچ سرشماری، نامی از او نمیبردند. مهم نبود که هستی، نام و سن تو چیست؛ نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند! شاید هم روزی، ارباب سفیدت خواست تو را بکشد! نامت را جایی ثبت نمیکردند؛ مبادا حتی برای خط زدنش، زحمت بلندکردن قلم را تحمل کنند! سرزمین زیبای من..

قسمت۲: قانون سال1990📜
سال 1967، پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ، قانون، بومی ها را به عنوان انسان پذیرفت! ۱۰سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد و سال 1990، قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی-پزشکی و تحصیل را به بومی ها داد. هر چند، تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید.
برابری و عدالت و حق انسان بودن، رویایی بیشتر باقی نماند، اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد. زندگی یک بومی سیاه استرالیایی..
سال 1990، من یه بچه ۶ساله بودم و مثل تمام اعضای خانواده، توی مزرعه کار میکردم. با اینکه سنی نداشتم، اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود. آب و غذای چندانی به ما نمی‌دادند. توی اون هوای گرم، گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می‌شد. از شدت گرما، خشک میشد و میسوخت و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار میکردم. اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده میشد، اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی‌داد.
اون شب، مادرم کمی سیب‌زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت. برای خوردن شام آماده می‌شدیم که پدرم از در وارد شد. برق خاصی توی چشم هاش میدرخشید. برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم، با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد.

_بث! باورت نمیشه الان چی شنیدم. طبق قانون، بچه ها از این به بعد میتونن درس بخونن.

مادرم با بی حوصلگی و خستگی و درحالی که زیر لب غرغر میکرد به کارش ادامه داد.

_فکرکردم چه اتفاقی افتاده. حالا نه که توی این ۲۰وچند سال، چیزی عوض شده! من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم. ۱۰۰۰قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه.

چشم های پدرم هنوز میدرخشید. با اون چشم‌ها به ما خیره شده بود. نه بث. اینبار دیگه نه. این بار دیگه نه..
#ادامه_دارد


📚 @ketab_khani کتابخوانی را در سروش دنبال کنید.
دیدگاه ها (۲)

اینم ورژن فرهنگی دیوار مهربانی یعنی دیوار "نگرش" که مخصوص گذ...

«..ولی پدرم اشتباه میکرد. شرایط سختی نبود. من رو داشت، مستقی...

رفتم سوی گلستان گلها شکفته دیدم/ از جانب گلستان بوی محمد آمد...

-اوه....اوه...سوختم...-چقدر داغ....رمان جدید رو میگم.تازه از...

به گفته ی مقاله‌ای از single list چان و فلیکس قراره در بخشی ...

به گفته ی مقاله‌ای از single list چان و فلیکس قراره در بخشی ...

{داستان زندگی یوکو ایوفسکی}☆chapter 1 { world of zerO}☆☆یوکو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط