✦ستارگانی در سایه✦ پارت دهم
بلند شدم و خداحافظی کردم و از شرکت بیرون زدیم... ـ
توی رستوران گران قیمتی نشسته بودیم از همان ها که در بچگی همیشه پشتشان می ایستادم و به مردمی که داشتن غذا میخوردند نگاه میکردم.
توی افکارم بودم که ریچاردسون اسمم را صدا زد(کلارا!) سرم از روی بشقاب ها بلند کردم و نگاهش کردم گفتم(راستی اسمت چیه) لبخند دردناک و غمگینی زد(حتی حالا اسمم هم به یاد نمیاری) بهش نگاهی به همان دردناکی و غمگینی کردم(ببخشید که باعث خراب شدن... خراب شدند همه چیز شدم)حالا فهمیده بودم حتی خودکشی ام هم مایه عذاب است شاید نحسیت به تار و پود زندگی ام پیچیده شده بود حتی بعد خودکشی هم قرار بود برای اطرافیانم مشکل ایجاد کنم. آهی کشید و سرش را تکان داد، نه.(درست میشه نگران نباش .هنری، اسمم هنریه)لبخند زدم و اسمش را تکرار کردم(هنری) سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد، گفتم
_حرفم رو باور کردی؟
_من... من فقط مطمئنم که تو کلارای من نیستی
سرم را تکان دادم
_نه نیستم
_پس، کمکم کن تا بر گرده
دستش را که روی میز بود گرفتم و آرم نوازش کردم(به هر قیمتی باشه برش میگردونیم) دستش را فشردم(مطمئن باش، بهت قول میدم) اشک در چشم هایش حلقه زده بود سرش را تکان داد و لبخند زد (مطمئنم)....
از پنجره خانه به خیابان ها و برج ها خیره شده بودم تصمیم را گرفته بودم کلارای این دنیا را بر میگرداندم و بعد راه کم دردسر تری برای مردن انتخاب میکردم صدای پروفسور بعد از کلی بوق خوردن تلفن آمد (بانو کلاهان؟ اتفاقی افتاده) نشستم روی مبل سفید کنار پنجره و جواب دادم(سلام پروفسور ببخشید مزاحمتون شدم چیزی ذهنم رو مشغول کرده بود)
_خب،؟
_گفتید ممکنه بین زمان و فضا پارگی ایجاد بشه
_آره به گمونم همین رو گفتم
_این پارگی توی همه دنیاها وجود داره؟
_اینا همه نظریست، ولی اگر در یک نقط پارگی ایجاد بشه، فکر میکنم توی تمام دنیاها اون پارگی اتفاق بیفته
_و اگر دوباره اون فرد بپره توی سیاه چاله، بر میگرده دنیای خودش
صدای خنده اش از پشت تلفن آمد میتوانستم صورتش را در حین خندیدن تصور کنم، جواب داد(کی به حوضه داستان نویسی علاقه مند شدید؟لازم نیست جزئیات یه داستان انقدر دقیق باشه) کلافه شده بودم سریع گفتم (پروفسور لطفا جواب بدین، به دنیای خودش بر میگرده؟) متوجه لحنم که شد جدی تر شد جواب داد(فکر میکنم همینطوره ،اگر پارگی در زمان و فضا ایجاد بشه فکر میکنم فقط به یک دنیا راه داشته باشه وگرنه...وگرنه روح انسان از هم گسیخته میشه، روح نمیتونه همزمان در چند دنیا باشه. منظورم این نیست که فقط دوتا دنیا وجود داره،نه .بی نهایت امکان در بی نهایت امکانات دیگر وجود داره که ممکنه منجربه ساخت دنیای دیگه ای بشه،ولی پارگی ها فقط یه درز به یه جهان دیکه هستن،مثل یه جاده که فقط یک مبدا و مقصد داره) به چیزهایی که میگفت خوب گوش میکردم، بی نهایت امکان در بی نهایت امکانات دیگر اتفاق بیفته. به بحث پایان دادم(واقعا ممنونم پروفسور، ببخشید که وقتتون رو گرفتم) جواب داد(نه عزیزم، مشکلی نیست)
_شبتون بخیر
_شب بخیر
تلفن را پرت کردم روی مبل و سرم را تکیه دادم به مبل و خیره شدم به سقف، حرف هایش گیجم کرده بود، داشتم به این فکر میکردم که اگر کلارای موفق اینجا بود گیج نمیشد؟ اصلا چه تصمیمی میگرفت، قلبم درد گرفت فکر کردن به اینکه جای یک روح راه گرفته ای و جسمش را تصاحب کردی اصلا جالب نبود نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تصمیم بگیرم....
توی رستوران گران قیمتی نشسته بودیم از همان ها که در بچگی همیشه پشتشان می ایستادم و به مردمی که داشتن غذا میخوردند نگاه میکردم.
توی افکارم بودم که ریچاردسون اسمم را صدا زد(کلارا!) سرم از روی بشقاب ها بلند کردم و نگاهش کردم گفتم(راستی اسمت چیه) لبخند دردناک و غمگینی زد(حتی حالا اسمم هم به یاد نمیاری) بهش نگاهی به همان دردناکی و غمگینی کردم(ببخشید که باعث خراب شدن... خراب شدند همه چیز شدم)حالا فهمیده بودم حتی خودکشی ام هم مایه عذاب است شاید نحسیت به تار و پود زندگی ام پیچیده شده بود حتی بعد خودکشی هم قرار بود برای اطرافیانم مشکل ایجاد کنم. آهی کشید و سرش را تکان داد، نه.(درست میشه نگران نباش .هنری، اسمم هنریه)لبخند زدم و اسمش را تکرار کردم(هنری) سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد، گفتم
_حرفم رو باور کردی؟
_من... من فقط مطمئنم که تو کلارای من نیستی
سرم را تکان دادم
_نه نیستم
_پس، کمکم کن تا بر گرده
دستش را که روی میز بود گرفتم و آرم نوازش کردم(به هر قیمتی باشه برش میگردونیم) دستش را فشردم(مطمئن باش، بهت قول میدم) اشک در چشم هایش حلقه زده بود سرش را تکان داد و لبخند زد (مطمئنم)....
از پنجره خانه به خیابان ها و برج ها خیره شده بودم تصمیم را گرفته بودم کلارای این دنیا را بر میگرداندم و بعد راه کم دردسر تری برای مردن انتخاب میکردم صدای پروفسور بعد از کلی بوق خوردن تلفن آمد (بانو کلاهان؟ اتفاقی افتاده) نشستم روی مبل سفید کنار پنجره و جواب دادم(سلام پروفسور ببخشید مزاحمتون شدم چیزی ذهنم رو مشغول کرده بود)
_خب،؟
_گفتید ممکنه بین زمان و فضا پارگی ایجاد بشه
_آره به گمونم همین رو گفتم
_این پارگی توی همه دنیاها وجود داره؟
_اینا همه نظریست، ولی اگر در یک نقط پارگی ایجاد بشه، فکر میکنم توی تمام دنیاها اون پارگی اتفاق بیفته
_و اگر دوباره اون فرد بپره توی سیاه چاله، بر میگرده دنیای خودش
صدای خنده اش از پشت تلفن آمد میتوانستم صورتش را در حین خندیدن تصور کنم، جواب داد(کی به حوضه داستان نویسی علاقه مند شدید؟لازم نیست جزئیات یه داستان انقدر دقیق باشه) کلافه شده بودم سریع گفتم (پروفسور لطفا جواب بدین، به دنیای خودش بر میگرده؟) متوجه لحنم که شد جدی تر شد جواب داد(فکر میکنم همینطوره ،اگر پارگی در زمان و فضا ایجاد بشه فکر میکنم فقط به یک دنیا راه داشته باشه وگرنه...وگرنه روح انسان از هم گسیخته میشه، روح نمیتونه همزمان در چند دنیا باشه. منظورم این نیست که فقط دوتا دنیا وجود داره،نه .بی نهایت امکان در بی نهایت امکانات دیگر وجود داره که ممکنه منجربه ساخت دنیای دیگه ای بشه،ولی پارگی ها فقط یه درز به یه جهان دیکه هستن،مثل یه جاده که فقط یک مبدا و مقصد داره) به چیزهایی که میگفت خوب گوش میکردم، بی نهایت امکان در بی نهایت امکانات دیگر اتفاق بیفته. به بحث پایان دادم(واقعا ممنونم پروفسور، ببخشید که وقتتون رو گرفتم) جواب داد(نه عزیزم، مشکلی نیست)
_شبتون بخیر
_شب بخیر
تلفن را پرت کردم روی مبل و سرم را تکیه دادم به مبل و خیره شدم به سقف، حرف هایش گیجم کرده بود، داشتم به این فکر میکردم که اگر کلارای موفق اینجا بود گیج نمیشد؟ اصلا چه تصمیمی میگرفت، قلبم درد گرفت فکر کردن به اینکه جای یک روح راه گرفته ای و جسمش را تصاحب کردی اصلا جالب نبود نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تصمیم بگیرم....
۴.۰k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.