فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part45
"ویو شوگا"
شوگا:هی ات؟چرا به حرفم گوش نمیکنی؟من روح نگهبانتم!نمیخوام بلایی سرت بیاره!
ات:میشه خفه شی؟(خیلییییی اروم)
در باز شد و جیهوپ اومد تو...در حالی که بلا...گربه ی ات...دستش بود!!!
ات وقتی بلا رو دید شروع کرد به داد و بیداد کردن
ات:بلا رو برای چی اوردی اینجا؟باهاش چیکار داری؟اصن کی بهت اجازه داد بری توی اتاقم؟با توام جونگ کوک...جواب بده عوضی!(داد)
کوک:بهتره ساکت باشی خانوم کوچولو....
جونگ کوک رفت سمت جیهوپ و بلا رو از توی دستش ورداشت ...
کوک:چقدر بزرگ شدی؟وقتی تورو گرفتم خیلی بچه بودی...یه گربه ی کثیف!
بلا وقتی رفت بغل جونگ کوک با ناخوناش یه خراش روی دستش ایجاد کرد...که باعث شد جونگ کوک اون و پرتش کنه پایین
بلا رفت سمت ات و خودش و زد به پاش...اتم از روی زمین ورش داشت و بغلش کرد
ات:باهاش کاری نداشته باش...من بهش وابسته شدم!
کوک:وابسته شدن خیلی چیز خوبی نیست...مخصوصا برای تو...خانوم...کوچولو!
ات:وابسته شدن که دست خود آدم نیست...هست؟یهو به خودم اومدم دیدم به همه چیز و همه کس وابسته شدم...وبعدش ...این دنیای لعنتی همش و ازم گرفت!ولی تو این کار و نکن جونگ کوک...من...من دیگه بدون بلا نمیتونم...!من با اون همه ی دردامو فراموش کردم...
کوک:هیش...دیگه حرف نزن...این حرفات برام اهمیتی نداره!!!
رفت طرف جیهوپ
کوک:بدش به من
جیهوپ اسلحه ای که توی دستش بود و داد به جونگ کوک
کوک رفت طرف ات و خواست بلا رو ازش بگیره
ات:بهت نمیدمش...تو حق این کار و نداری...اصن میشنوی؟؟؟بس کن این کارات تو...تو برای من یه اشغالی....یه اشغال!
کوک دستش و برد بالا و زد تو گوش ات...بعدش بلا رو از دستش گرفت و گذاشتش روی صندلی
اسلحه رو گرفت سمت ات
کوک:بگیرش!
ات:چی؟م..من؟نه...نه من این کار و نمیکنم...من اونو نمیکشم!
کوک:بهت گفتم بگیرش(داد)
ات هیچ عکس العملی نشون نداد
جونگ کوک دست ات و گرفت و اسلحه رو جا داد توی دستش...بعدش حولش داد به سمت صندلی
کوک:بزن(داد)
ات:.....
کوک:بزن(داد)
ات:نمیخوام!(داد)
کوک یه تفنگ دیگه از توی کتش دراورد و گرفت روی سر ات...
کوک:یا میکشیش...یا خودت کشته میشه!
ات:م...هق...من نمیتونم...
کوک:حق گریه کردن نداری!(داد)
ات:....
کوک:دیگه تصمیم با خودته!
ات:(نفس عمیق)چرا میخوای این کار و بکنی؟...مگه من باهات چیکار کردم؟
کوک:خفه شو!(داد)زود تر تصمیم بگیر....
ات:نمیزنمش...
کوک:نمیزنی؟
ات:نع!
کوک:اکی تصمیم خودت بود...
(صدای شلیک گلوله)
خمارییییییییی🙃❤
#part45
"ویو شوگا"
شوگا:هی ات؟چرا به حرفم گوش نمیکنی؟من روح نگهبانتم!نمیخوام بلایی سرت بیاره!
ات:میشه خفه شی؟(خیلییییی اروم)
در باز شد و جیهوپ اومد تو...در حالی که بلا...گربه ی ات...دستش بود!!!
ات وقتی بلا رو دید شروع کرد به داد و بیداد کردن
ات:بلا رو برای چی اوردی اینجا؟باهاش چیکار داری؟اصن کی بهت اجازه داد بری توی اتاقم؟با توام جونگ کوک...جواب بده عوضی!(داد)
کوک:بهتره ساکت باشی خانوم کوچولو....
جونگ کوک رفت سمت جیهوپ و بلا رو از توی دستش ورداشت ...
کوک:چقدر بزرگ شدی؟وقتی تورو گرفتم خیلی بچه بودی...یه گربه ی کثیف!
بلا وقتی رفت بغل جونگ کوک با ناخوناش یه خراش روی دستش ایجاد کرد...که باعث شد جونگ کوک اون و پرتش کنه پایین
بلا رفت سمت ات و خودش و زد به پاش...اتم از روی زمین ورش داشت و بغلش کرد
ات:باهاش کاری نداشته باش...من بهش وابسته شدم!
کوک:وابسته شدن خیلی چیز خوبی نیست...مخصوصا برای تو...خانوم...کوچولو!
ات:وابسته شدن که دست خود آدم نیست...هست؟یهو به خودم اومدم دیدم به همه چیز و همه کس وابسته شدم...وبعدش ...این دنیای لعنتی همش و ازم گرفت!ولی تو این کار و نکن جونگ کوک...من...من دیگه بدون بلا نمیتونم...!من با اون همه ی دردامو فراموش کردم...
کوک:هیش...دیگه حرف نزن...این حرفات برام اهمیتی نداره!!!
رفت طرف جیهوپ
کوک:بدش به من
جیهوپ اسلحه ای که توی دستش بود و داد به جونگ کوک
کوک رفت طرف ات و خواست بلا رو ازش بگیره
ات:بهت نمیدمش...تو حق این کار و نداری...اصن میشنوی؟؟؟بس کن این کارات تو...تو برای من یه اشغالی....یه اشغال!
کوک دستش و برد بالا و زد تو گوش ات...بعدش بلا رو از دستش گرفت و گذاشتش روی صندلی
اسلحه رو گرفت سمت ات
کوک:بگیرش!
ات:چی؟م..من؟نه...نه من این کار و نمیکنم...من اونو نمیکشم!
کوک:بهت گفتم بگیرش(داد)
ات هیچ عکس العملی نشون نداد
جونگ کوک دست ات و گرفت و اسلحه رو جا داد توی دستش...بعدش حولش داد به سمت صندلی
کوک:بزن(داد)
ات:.....
کوک:بزن(داد)
ات:نمیخوام!(داد)
کوک یه تفنگ دیگه از توی کتش دراورد و گرفت روی سر ات...
کوک:یا میکشیش...یا خودت کشته میشه!
ات:م...هق...من نمیتونم...
کوک:حق گریه کردن نداری!(داد)
ات:....
کوک:دیگه تصمیم با خودته!
ات:(نفس عمیق)چرا میخوای این کار و بکنی؟...مگه من باهات چیکار کردم؟
کوک:خفه شو!(داد)زود تر تصمیم بگیر....
ات:نمیزنمش...
کوک:نمیزنی؟
ات:نع!
کوک:اکی تصمیم خودت بود...
(صدای شلیک گلوله)
خمارییییییییی🙃❤
۱۰.۰k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.