بهش گفتم: «می ترسم. می ترسم یه روزی بیاد که حضورت رو احسا
بهش گفتم: «میترسم. میترسم یه روزی بیاد که حضورت رو احساس نکنم»
گفت: «من که جایی نمیرم، همیشه هستم»
چشماش هیچوقت دروغگوهای خوبی نبودن. بهشون خیره شدم و گفتم: «بودن داریم تا بودن. میشه کیلومترها از هم دور بود، میشه روزها و ماهها همدیگه رو ندید، اما به یاد هم بود و به اندازهی هزار سال از هم خاطره داشت. من میترسم. میترسم این روزا یادت بره»
سکوت کرد. دستش رو گرفتم و گفتم: «بیا یه قولی بهم بده. قول بده با من یا بیمن، هرجای دنیا که نفس میکشی، من رو از یاد نبری. من فوبیای فراموش شدن دارم.»
گفت: «من که جایی نمیرم، همیشه هستم»
چشماش هیچوقت دروغگوهای خوبی نبودن. بهشون خیره شدم و گفتم: «بودن داریم تا بودن. میشه کیلومترها از هم دور بود، میشه روزها و ماهها همدیگه رو ندید، اما به یاد هم بود و به اندازهی هزار سال از هم خاطره داشت. من میترسم. میترسم این روزا یادت بره»
سکوت کرد. دستش رو گرفتم و گفتم: «بیا یه قولی بهم بده. قول بده با من یا بیمن، هرجای دنیا که نفس میکشی، من رو از یاد نبری. من فوبیای فراموش شدن دارم.»
۸.۸k
۰۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.