رمان شینیگامی پارت سی و یکم
میمیک هنوز مانند مهی که به دور صخره های بلند می پیچد ، ناشناخته و ترسناک بود.بعد از شیفت کاری ، کسی پاکت نامه ای را از زیر در به داخل واحدش سر داد.کلاریس حدود یک ساعت و نیم بعد متوجهش شد. لحظه ای گیج و گنگ بهش نگاه کرد تا اینکه آدرسی را به زبان کره ای پشتش دید.تازه به یاد آورد که خانم هیو جین (هیناتا اینوئه) جواب نامه آخرش را نداده. نامه را برداشت ، کنار پنجره نشست و به دیوار تکیه داد.بوی رنگ و تربانتین توی هوا پیچیده بود و برای رفع کردن بو ، پنجره را باز گذاشته بود.پاکت را باز کرد و یک کاغذ روغنی سیاه و سفید ضخیم بیرون افتاد.کلاریس با تعجب کاغذ را برداشت.با نوک انگشتانش نگهش داشته بود تا رنگی نشود.شروع کرد به خواندن نوشته های روی کاغذ.
ترحیم...دعوت...چو هیو جین... این ها چه معنایی داشتند؟ کسی داشت با او شوخی می کرد؟ نامه را اشتباه فرستاده بودند؟ اما به نظر نمی آمد شوخی باشد. تازه داشت معنای دعوتنامه سیاه را درک می کرد که صفحه موبایلش روشن شد.دازای برایش پیام داده بود.
_کلی چان؟ خونه ای؟»
_آره.»
_خوبه.دیشب یه اتفاقاتی افتاد.مربوط به میمیک.»
_خب ، چی شده؟»
_میمیک از بین رفت.»
_اینکه خیلی خوبه.»
_خوبه ، ولی تلفات زیادی داشتیم.دوست نداشتم اینجوری بهت بگم ولی یکی از این تلفات اوداساکو بود. متاسفم.»
چند ثانیه همه چیز متوقف شد.کلاریس به صفحه گوشی و پیام های الکترونیکی خیره شده بود و منتظر بود دازای ایموجی خنده بفرستد و بگوید شینیگامی معروف احمق تر از چیزی است که انتظار داشته است.
ولی نه.
دازای نخندید و مسخره اش نکرد. پیام هایش به طرز وحشت آوری جدی بودند.
_یعنی چی؟»
_اوداساکو دیشب طی درگیری با رئیس میمیک کشته شد. رئیس میمیک هم همینطور.میمیک از بین رفت.»
_پس بچه ها چی میشن؟»
_اونا هم همینطور.»
اگر تلفن می توانست احساسات خودش را از پیام ها بیان کند ، کلاریس مطمئن بود تلفنش ضجه می زد.
_چجوری؟»
_میمیک از اونا به عنوان گروگان استفاده کرد.تا اوداساکو رو تحریک کنن که بره همون جایی که می خواستن. بچه ها توی یه ون زندانی شده بودن. ون منفجر شد.»
ترحیم...دعوت...چو هیو جین... این ها چه معنایی داشتند؟ کسی داشت با او شوخی می کرد؟ نامه را اشتباه فرستاده بودند؟ اما به نظر نمی آمد شوخی باشد. تازه داشت معنای دعوتنامه سیاه را درک می کرد که صفحه موبایلش روشن شد.دازای برایش پیام داده بود.
_کلی چان؟ خونه ای؟»
_آره.»
_خوبه.دیشب یه اتفاقاتی افتاد.مربوط به میمیک.»
_خب ، چی شده؟»
_میمیک از بین رفت.»
_اینکه خیلی خوبه.»
_خوبه ، ولی تلفات زیادی داشتیم.دوست نداشتم اینجوری بهت بگم ولی یکی از این تلفات اوداساکو بود. متاسفم.»
چند ثانیه همه چیز متوقف شد.کلاریس به صفحه گوشی و پیام های الکترونیکی خیره شده بود و منتظر بود دازای ایموجی خنده بفرستد و بگوید شینیگامی معروف احمق تر از چیزی است که انتظار داشته است.
ولی نه.
دازای نخندید و مسخره اش نکرد. پیام هایش به طرز وحشت آوری جدی بودند.
_یعنی چی؟»
_اوداساکو دیشب طی درگیری با رئیس میمیک کشته شد. رئیس میمیک هم همینطور.میمیک از بین رفت.»
_پس بچه ها چی میشن؟»
_اونا هم همینطور.»
اگر تلفن می توانست احساسات خودش را از پیام ها بیان کند ، کلاریس مطمئن بود تلفنش ضجه می زد.
_چجوری؟»
_میمیک از اونا به عنوان گروگان استفاده کرد.تا اوداساکو رو تحریک کنن که بره همون جایی که می خواستن. بچه ها توی یه ون زندانی شده بودن. ون منفجر شد.»
۳.۱k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.