دخترک برگشت چه بزرگ شده بود.. پرسیدم پس کبریت هایت کو ؟؟ پوزخندی زد گونه اش آتش بود .. سرخ .. زرد .. گفتم میخواهم امشب با کبریتهای تو این سرزمین را به آتش بکشم... دخترک نگاهی انداخت... تنم لرزید .. گفت کبریت هایم را نخریدند ... سالهاست تن میفروشم .....
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.