شیداوصوفی چهل وپنجم
شیداوصوفی چهل وپنجم
صوفی را برای چه میخواست؟وچقدر میخواست که به من رو انداخته بود؟شاید پلیسها هم دنبال همین بودند.یک آدم بیخطر و خنثی مثل من ،که اردشیر به او اطمینان کند.حالا با اطلاعاتی که به من داده بود، کمی از این کلاف سردر گم باز شده بود.اما بهای بالایی برایش میخواست....صوفی زیبا و جوان را چرا باید به او تحویل میدادم؟ این مرد، باهوشتر از آن بود که بیهوده چیزی را بخواهد.حالا میفهمیدم چرا علی مدام در کنار صوفیست و حتی لحظه ای چشم از او برنمیدارد ! علی میدانست و من نمیدانستم ! قول هم داده بودم که نگویم.گرچه حس میکردم همه اداره پلیس، آن روز میدانستند من سوار ماشین اردشیر شده ام!من یک طعمه بودم و همه چیز، صحنه سازی بود!حتی شاید بهار، عمدا بوی عطر آن مرد را به میان کشید ، و علی از قول سینا تلفنی حرف عطر کاج را زد....چون میدانستند، مظنون اصلی امروز با عطر کاجش آنجاست ! و احتمالا من او را میبینم!در راهرو،راه پله و کجا بهتر از آسانسور برای پیپچیدن بوی عطر و یافتن آن مرد؟ پس همه چیز ،خیلی تصادفی هم نبود.مهره هایی را کنار هم چیده بودند! به علی گفتم : رفتم هواخوری ! گفت ،خوب بود؟ گفتم: علی؛ اردشیر اقتداری رو میشناسی؟ در چشمهایم خیره شد.نمیتوانستم این نگاه مستقیم و پر معنا را تحمل کنم.گفت:پس دیدیش ! گفتم :چرا بهم هیچی نگفتی؟ گفت : تازه پیداش کردم....دارم روش کار میکنم. به موقعش میگفتم، اگه زودتر میگفتم کنجکاوی تو کار دستمون میداد! گفتم، چیکاره ست؟ گفت: بگو چیکاره نیست؟ از کارخونه و زمین و ملک و دفتر وکالت بگیر تا آموزشگاه تاتر و مدیتیشن و یوگا و هر چی که فکر کنی...همه کاره و پولدار!خیلی پولدار ! وکیل پایه یک و احتمالا بسیار با نفوذ...گفتم ؛ یعنی داداش ناتنی مشکات؛ این همه مدت، جلومون بود و جعل شناسنامه ها و سندا رو انجام میداد؟گفت، جلو چشممون که نه! مدتهاست زیر نظر پلیس بین الملله...گفتم ؛ چرا؟ گفت، خلاف! احتمال آقا گندایی اونور زده که با هوش بالاشم، هنوز نتونسته روشون سرپوش بذاره! میدونستی صوفی یه مدت ، برای اون و مشکات کار میکرد؟ یه چیزی مثل منشی؟صوفی خیلی چیزا رو میدونه....ولی میترسه بگه...میدونه اونا به کسی رحم ندارن! ....تو زندانم پیداش میکنن!گفتم ؛ مگه مشکات و اردشیر با هم کار میکردن؟گفت :-صوفی میگه یه وقتایی ! جلسه ها تو خونه مشکات بود.اما صوفی یه چیزایی شنیده...گفتم ، پس اولین ملاقات صوفی و مشکات توسط آرش؟گفت،آرش بیگناهه....صحنه سازی بود..اونا همو میشناختن! صوفی ، خودش به آرش گفته بود یه پدربزرگ بی خطرنداری منو ببری خونه ش؟گفتم، چرا از خانواده صوفی بازجویی نمیکنین؟!....اونا حتما یه چیزایی میدونن!...اینکه چرا میخواستن به زور بفرستنش بره خارج؟ گفت؛ پلیس میخواد....پیداشون نمیکنن .پدر مادرش مدتیه از ایران رفتن!....
#شیداوصوفی
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
صوفی را برای چه میخواست؟وچقدر میخواست که به من رو انداخته بود؟شاید پلیسها هم دنبال همین بودند.یک آدم بیخطر و خنثی مثل من ،که اردشیر به او اطمینان کند.حالا با اطلاعاتی که به من داده بود، کمی از این کلاف سردر گم باز شده بود.اما بهای بالایی برایش میخواست....صوفی زیبا و جوان را چرا باید به او تحویل میدادم؟ این مرد، باهوشتر از آن بود که بیهوده چیزی را بخواهد.حالا میفهمیدم چرا علی مدام در کنار صوفیست و حتی لحظه ای چشم از او برنمیدارد ! علی میدانست و من نمیدانستم ! قول هم داده بودم که نگویم.گرچه حس میکردم همه اداره پلیس، آن روز میدانستند من سوار ماشین اردشیر شده ام!من یک طعمه بودم و همه چیز، صحنه سازی بود!حتی شاید بهار، عمدا بوی عطر آن مرد را به میان کشید ، و علی از قول سینا تلفنی حرف عطر کاج را زد....چون میدانستند، مظنون اصلی امروز با عطر کاجش آنجاست ! و احتمالا من او را میبینم!در راهرو،راه پله و کجا بهتر از آسانسور برای پیپچیدن بوی عطر و یافتن آن مرد؟ پس همه چیز ،خیلی تصادفی هم نبود.مهره هایی را کنار هم چیده بودند! به علی گفتم : رفتم هواخوری ! گفت ،خوب بود؟ گفتم: علی؛ اردشیر اقتداری رو میشناسی؟ در چشمهایم خیره شد.نمیتوانستم این نگاه مستقیم و پر معنا را تحمل کنم.گفت:پس دیدیش ! گفتم :چرا بهم هیچی نگفتی؟ گفت : تازه پیداش کردم....دارم روش کار میکنم. به موقعش میگفتم، اگه زودتر میگفتم کنجکاوی تو کار دستمون میداد! گفتم، چیکاره ست؟ گفت: بگو چیکاره نیست؟ از کارخونه و زمین و ملک و دفتر وکالت بگیر تا آموزشگاه تاتر و مدیتیشن و یوگا و هر چی که فکر کنی...همه کاره و پولدار!خیلی پولدار ! وکیل پایه یک و احتمالا بسیار با نفوذ...گفتم ؛ یعنی داداش ناتنی مشکات؛ این همه مدت، جلومون بود و جعل شناسنامه ها و سندا رو انجام میداد؟گفت، جلو چشممون که نه! مدتهاست زیر نظر پلیس بین الملله...گفتم ؛ چرا؟ گفت، خلاف! احتمال آقا گندایی اونور زده که با هوش بالاشم، هنوز نتونسته روشون سرپوش بذاره! میدونستی صوفی یه مدت ، برای اون و مشکات کار میکرد؟ یه چیزی مثل منشی؟صوفی خیلی چیزا رو میدونه....ولی میترسه بگه...میدونه اونا به کسی رحم ندارن! ....تو زندانم پیداش میکنن!گفتم ؛ مگه مشکات و اردشیر با هم کار میکردن؟گفت :-صوفی میگه یه وقتایی ! جلسه ها تو خونه مشکات بود.اما صوفی یه چیزایی شنیده...گفتم ، پس اولین ملاقات صوفی و مشکات توسط آرش؟گفت،آرش بیگناهه....صحنه سازی بود..اونا همو میشناختن! صوفی ، خودش به آرش گفته بود یه پدربزرگ بی خطرنداری منو ببری خونه ش؟گفتم، چرا از خانواده صوفی بازجویی نمیکنین؟!....اونا حتما یه چیزایی میدونن!...اینکه چرا میخواستن به زور بفرستنش بره خارج؟ گفت؛ پلیس میخواد....پیداشون نمیکنن .پدر مادرش مدتیه از ایران رفتن!....
#شیداوصوفی
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
۲.۶k
۰۴ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.