گس لایتر/ پارت ۱۰
جونگکوک: ایم بایول
با من ازدواج میکنی؟
بایول: خدای من....من...من نمیدونم چی بگم!...
از زبان بایول:
جونگکوک توی همون حالت ثابت مونده بود و با چشمایی که به کهکشان شباهت داشت نگاهش رو به من دوخته بود...توی این لحظه هیجانی که به وجودم وارد شده بود خیلی زیاد بود...به لکنت افتاده بودم...چند ثانیه مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم...تا بتونم با تسلط بر خودم صحبت کنم... گفتم: من...ایم بایول...از صمیم قلبم...به جئون جونگکوک علاقه دارم
جونگکوک از جاش بلند شد...سرپا ایستاد...مثل یه سَرو بلند قامت جلوم قد علم کرد...گردنشو کمی خم کرد تا روی صورت من مسلط باشه...حلقه رو از توی جعبه بیرون آورد...دست چپشو به طرفم دراز کرد... گفت: اجازه میدی؟
دستمو توی دستش گذاشتم...حلقه رو توی انگشتم انداخت...دستمو بالا برد و بوسید...با انگشت شستش روی حلقم رو لمس کرد... لبخند زدم و گفتم: خیلی قشنگه
جونگکوک چشمشو از حلقه گرفت و بهم نگاه کرد...گفت: دستای توئه که بهش زیبایی داده...این حلقه در برابر ظرافت و زیبایی تو رنگ میبازه... .
نگاه جونگکوک ثابت موند...به چشمام نگاه میکرد...گفتم: من تاب این نگاه رو ندارم...دوباره صورتم گلگون میشه
جونگکوک: اتفاقاً منتظرم تا همونو ببینم...گونه های لطیف تو.....که به رنگ شکوفه های ساکورا میشن رو خیلی دوست دارم
بایول: ساکورا؟
جونگکوک: به درخت گیلاس توی زبان ژاپنی میگن ساکورا... شکوفه های سرخ گیلاسِ صورت تو...
زبونم توی دهنم قدرت چرخیدن نداشت...شاید هم داشت...اما من نمیتونستم چیزی بگم... کلمات به یکباره از ذهنم پر کشیده بودن... چه چیزی برای گفتن داشتم که با جملات جونگکوک برابری کنه؟...جملاتی که مستقیما روحم رو هدف گرفته بود تا خوش بشینن به دل عاشقم...
جونگکوک در این حین گردنشو کج کرد و موهامو کنار زد...میخواست صحبت کنه گوشیم زنگ خورد...به خودم اومدم...گوشیمو از جیبم درآوردم و سایلنتش کردم...گفتم: دوستمه...بعدا باهاش تماس میگیرم... جونگکوک سری تکون داد و گفت: میخواستم اول بریم شام بخوریم و بعد بیایم اینجا...اما بعد فکر کردم اول استرس این لحظات رو از خودم دور کنم بعد با خیال راحت شام بخوریم
بایول: یعنی انقد مطمئن بودی که جواب من مثبته که میخواستی فقط بیای استرسشو از خودت دور کنی؟!
جونگکوک: البته که مطمئن بودم... من خیلی وقته ک برق این عشقو تو نگاهت دیدم...اما یه عاشق تا زمانیکه مستقیما از زبون معشوقش نشنوه که دوسش داره آروم نمیگیره...چون دخترا غیر قابل پیش بینین!...دلشون یه چیز میگه... زبونشون یه چیز دیگه!... البته! باید بگم تو فرق داری... دل و زبونت یکیه...برای همین تونستم برای اولین بار به یه دختر دل ببندم
بایول: تو خیلی خوش سر و زبونی جئون جونگکوک!! قلب آدمو به تپش میندازی
جونگکوک: خیلی مونده که اظهار شگفتی کنی!... فعلا زوده...دستشو انداخت دور کمرم و گفت: خب... بریم
از زبان یون ها:
مادر امشب از آمریکا برگشت...رانندمون رفت دنبالش... وقتی بیاد حتما میپرسه که بایول کجاست...همیشه نگران بایوله...زیاد از احوال من چیزی نمیپرسه...
با من ازدواج میکنی؟
بایول: خدای من....من...من نمیدونم چی بگم!...
از زبان بایول:
جونگکوک توی همون حالت ثابت مونده بود و با چشمایی که به کهکشان شباهت داشت نگاهش رو به من دوخته بود...توی این لحظه هیجانی که به وجودم وارد شده بود خیلی زیاد بود...به لکنت افتاده بودم...چند ثانیه مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم...تا بتونم با تسلط بر خودم صحبت کنم... گفتم: من...ایم بایول...از صمیم قلبم...به جئون جونگکوک علاقه دارم
جونگکوک از جاش بلند شد...سرپا ایستاد...مثل یه سَرو بلند قامت جلوم قد علم کرد...گردنشو کمی خم کرد تا روی صورت من مسلط باشه...حلقه رو از توی جعبه بیرون آورد...دست چپشو به طرفم دراز کرد... گفت: اجازه میدی؟
دستمو توی دستش گذاشتم...حلقه رو توی انگشتم انداخت...دستمو بالا برد و بوسید...با انگشت شستش روی حلقم رو لمس کرد... لبخند زدم و گفتم: خیلی قشنگه
جونگکوک چشمشو از حلقه گرفت و بهم نگاه کرد...گفت: دستای توئه که بهش زیبایی داده...این حلقه در برابر ظرافت و زیبایی تو رنگ میبازه... .
نگاه جونگکوک ثابت موند...به چشمام نگاه میکرد...گفتم: من تاب این نگاه رو ندارم...دوباره صورتم گلگون میشه
جونگکوک: اتفاقاً منتظرم تا همونو ببینم...گونه های لطیف تو.....که به رنگ شکوفه های ساکورا میشن رو خیلی دوست دارم
بایول: ساکورا؟
جونگکوک: به درخت گیلاس توی زبان ژاپنی میگن ساکورا... شکوفه های سرخ گیلاسِ صورت تو...
زبونم توی دهنم قدرت چرخیدن نداشت...شاید هم داشت...اما من نمیتونستم چیزی بگم... کلمات به یکباره از ذهنم پر کشیده بودن... چه چیزی برای گفتن داشتم که با جملات جونگکوک برابری کنه؟...جملاتی که مستقیما روحم رو هدف گرفته بود تا خوش بشینن به دل عاشقم...
جونگکوک در این حین گردنشو کج کرد و موهامو کنار زد...میخواست صحبت کنه گوشیم زنگ خورد...به خودم اومدم...گوشیمو از جیبم درآوردم و سایلنتش کردم...گفتم: دوستمه...بعدا باهاش تماس میگیرم... جونگکوک سری تکون داد و گفت: میخواستم اول بریم شام بخوریم و بعد بیایم اینجا...اما بعد فکر کردم اول استرس این لحظات رو از خودم دور کنم بعد با خیال راحت شام بخوریم
بایول: یعنی انقد مطمئن بودی که جواب من مثبته که میخواستی فقط بیای استرسشو از خودت دور کنی؟!
جونگکوک: البته که مطمئن بودم... من خیلی وقته ک برق این عشقو تو نگاهت دیدم...اما یه عاشق تا زمانیکه مستقیما از زبون معشوقش نشنوه که دوسش داره آروم نمیگیره...چون دخترا غیر قابل پیش بینین!...دلشون یه چیز میگه... زبونشون یه چیز دیگه!... البته! باید بگم تو فرق داری... دل و زبونت یکیه...برای همین تونستم برای اولین بار به یه دختر دل ببندم
بایول: تو خیلی خوش سر و زبونی جئون جونگکوک!! قلب آدمو به تپش میندازی
جونگکوک: خیلی مونده که اظهار شگفتی کنی!... فعلا زوده...دستشو انداخت دور کمرم و گفت: خب... بریم
از زبان یون ها:
مادر امشب از آمریکا برگشت...رانندمون رفت دنبالش... وقتی بیاد حتما میپرسه که بایول کجاست...همیشه نگران بایوله...زیاد از احوال من چیزی نمیپرسه...
۲۳.۶k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.