من از بچگی فوبیای از دستدادن داشتم

من از بچگی فوبیایِ از دست‌دادن داشتم...
هفت‌سالم که بود مامانم برام یه کیفِ صورتی خرید عاشقش بودم،
اولین شبی که داشتمش تا صبح خواب نیومد به چشمام،
هی در کمد رو باز میکردم و نگاه میکردم که سر جاش باشه.
بعداً انگار قوی تر شد این فوبیا؛
شبا که همه خواب بودن، می‌نشستم بالای سرِ مامان بابا و زل میزدم به قفسه سینه‌شون که تکون بخوره..
اگه آروم نفس می‌کشیدن دست می‌ذاشتم زیر بینی‌شون که نفساشونو حس کنم و قرص بشه دلم...
بعضی وقتام با بغض انقدر تکونشون می‌دادم تا بیدار بشن و من مطمئن شم که هنور دارمشون...
الانم همونم،
الانم دارم فوبیا از دست دادنتو،
برای همینه هر چند وقت یه بار دستاتو میگیرم و زل میزنم تو چشات و میگم دوستم داری یا نه،
برای همینه که یهو بی هوا،
بی دلیل حرف از رفتن میزنم تا بشنوم نرو رو از زبونت،
تا بالا پایین شدنِ قفسه‌سینتو ببینم و قرص شه دلم به بودنت،
به هنوز داشتنت...
هنوزم با ترس و دلهره و بغض زل میزنم تو چشایِ بسته‌ت و محکم تکونت میدم، دلم میخواد بپری از خواب
خرده بگیری بهم،اخم کنی مثل بابا و بگی چته آخه تو!
ولی بیدار بشی و بهم ثابت شه هنوز دارمت...
دیدگاه ها (۹)

بهش گفتم راه رو درست نمیرمشرایط رو تغییر نمیدمکاری نمی کنم ا...

برای به یاد آوردن یه نفر ، ‌یه بهانه‌ی کوچیک کافیه امّا کی م...

تنهایی بد چیزیه ...مثل یه اعتیاد عجیب و غریب می مونه، وقتی ر...

نام فیک: عشق مخفیPart: 44فردا*ویو ات*با دلدرد شدید از خواب ب...

مست خون ( پارت ۲۴ )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط