ویران کن و بگذار که ویرانه بماند

ویران کن و بگذار که ویرانه بماند
از قصه‌ی تو غصه‌ی جانانه بماند!


از روی سرم رد شو و نگذار پس از تو
جز خاطره‌ی موی تو بر شانه بماند!


از پشت همین پنجره‌ی بسته گذر کن
تا عطر قدم های تو در خانه بماند!


حیرانی محض است نصیب همه مرغان
تا گوشه‌ی لب‌های تو این دانه بماند!


آنسوی زمین خنده به لب‌های تو آمد
باعث شده این‌سو گل و گلخانه بماند


با یاد تو عشق است که این شاعر مجنون
دیوانه‌ی دیوانه‌ی دیوانه بماند...

#حمید_عرب_عامری
دیدگاه ها (۱)

ای سفر کرده، دلم بی‌تو بفرسود،بیاغمت از خاک درت بیشترم سود، ...

نمیدانم که بعدازمن،توهم تنها شدی یانهپریشان واسیرِ شب نخفتن ...

به هزار لبْ سخن بود، هزار یار ما رانسرود کس چو حافظ غمِ روزگ...

رفت و چشمم را برایش خانه کردم برنگشت بس دعاها از دل دیوانه ک...

یک بار پرسیدی که چرا خود را دیوانه ی تو خطاب میکنم، آنگاه با...

من عاشق شدمپارت (19)☆☆☆☆☆☆☆☆☆هه سو:باشه فقط دیگه تکرار نشهته...

دلم پیش تو باشد،جسمم اینجا خانه ای دیگرهوایت در سرم باشد ، س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط