شهرام گراوندی
آقای "شهرام گراوندی" نویسنده، شاعر، روزنامهنگار و منتقد ادبی خوزستانی، زادهی ۲۷ دی ماه ۱۳۵۱ (در شناسنامه اول تیرماه ۱۳۵۲) خورشیدی در شهر باغملک. در خانوادهای اهلِ هنر و فرهنگ، است.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[تنهایی دختر شب!]
این خیابان
با خیابانی در باتایا یا منامه
فرقی نمیکند
این گذر
با گذری در تیخوانا یکی است
این آدمها
که از این معبر تاریک میگذرند
فرقی با آدمهای شتابزدهی غروبهای کابل نمیکنند
تنهایی مردی در دوشنبه
فرقی با تنهایی مردی در بغداد ندارد
حتا بمبهایی که خوابشان را میآشوبد
یک فرکانس دارد
یک هارمونی!
این درختهای پرتقال
در گرگان
فرقی با درختهای پرتقال خونی
در آمستردام و لاسوگاس ندارد
حتا در لندن هم
کنار رود تایمز
کبوترهایی جفت میشود
روی دست – علیالخصوص – دخترها
که طابق النعل بالنعل
شبیه کبوترهای سمج استانبول همیشه ابری هستند
در استادیومی در سانتیاگو
تماشاگران عصبانی
همان فحشهایی را سر میدهند
که در استادیوم جهان پهلوان
حوالهی داور و بازیکن و
مربی غایب میکنند
هر شب که ماه بیاید
به وقت گرینویچ
یا ساعتی در میدان مرکزی برازیلیا
نشمههایی از خانه بیرون میزنند
که فرقی با نشمههای دیگر شهرهای زمین ندارند
اما دختری در تهران
وقت شبانهی حضور
اقتدا به مهتاب میکند
برای ماه شعر میگوید
و مثل پرندهای کوچک
تا صبح
در گوش مشایعت کنندهگان
آواز میخواند
ریز
آرام
خاموش…
(۲)
نگاه کنم به عکسها
قدیم خودم را بنگرم
بجویم روزهای با باران و ابر و گذر پرندهها
بر آستانهی آسمان ِکوتاهِ سیاه
خیالهای بلند و
خوابهای هزارتوهای پُرِ عطر اطلسی
به ایوانهای چوبی و بنبستهای همه ویران
به خانههایی که ترک کردیم
به شهرها و آدمها و خندههای فراموش شده
به خیابانها و اشکها و لوزیهای خزان زده
به عکسها اما قراری نیست
به روزها اعتباری نیست…
(۳)
[در پایان یک روزِ بناگهان]
حالا وقت خواب است
باید خوابید
پرنده رفته است روی شاخهای از اینجا دور
روی دورترین درخت جهان
آوای محزون کهنسالیاش را میموید
ابرهای نازای سرزده
سر از گوشهی سربی سنگین آسمان آوردهاند جلوتر
عابران نمیبینند ولی
بوی بنزین وطنی مشامشان را فسرده
پژمرده
- هر چه فعل دارید در باب مُردن خاکی کنید!
دیدن نمیتوانند
نمیتوانند...
حالا باید خوابید
ابر آمد و خسته بر سر خانه فتاد
دود آمد و ردی از قطار اما نیست.
(۴)
[ققنوس]
و ناگهان فرو میبارد
با هيبت تمام
دوالپای وهم
بر خوابهای بیاساطير
و میريزد
بر برگچههای ارغوان
بر سنگفرش نمور
در بهار تازه زاد
تُرد و طلايی
میگسترد بالهاش
به سينهی اوج میزند
میپرد، دور میشود
در شعاعِ آفتاب
میسوزد، دود میشود؛
- ققنوسِ خاكستری قرن نو
چكاوك نحيفِ زمستان زده
و ناگهان میرويد
در باغچهی بیياد آوردِ هيچ سبزه و درخت
جوانكِ خُردِ افرای جنگلی!
(۵)
[تو و ماه]
این که ماه بیاید
خبری از شب نشود
ستاره در نیاید
کوچه را
ماهتاب
مشایعت نکند
دروازه را
کلید
نگشاید
این که ماه نیاید
خبری از شب بشود؛
تو نباشی!
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[تنهایی دختر شب!]
این خیابان
با خیابانی در باتایا یا منامه
فرقی نمیکند
این گذر
با گذری در تیخوانا یکی است
این آدمها
که از این معبر تاریک میگذرند
فرقی با آدمهای شتابزدهی غروبهای کابل نمیکنند
تنهایی مردی در دوشنبه
فرقی با تنهایی مردی در بغداد ندارد
حتا بمبهایی که خوابشان را میآشوبد
یک فرکانس دارد
یک هارمونی!
این درختهای پرتقال
در گرگان
فرقی با درختهای پرتقال خونی
در آمستردام و لاسوگاس ندارد
حتا در لندن هم
کنار رود تایمز
کبوترهایی جفت میشود
روی دست – علیالخصوص – دخترها
که طابق النعل بالنعل
شبیه کبوترهای سمج استانبول همیشه ابری هستند
در استادیومی در سانتیاگو
تماشاگران عصبانی
همان فحشهایی را سر میدهند
که در استادیوم جهان پهلوان
حوالهی داور و بازیکن و
مربی غایب میکنند
هر شب که ماه بیاید
به وقت گرینویچ
یا ساعتی در میدان مرکزی برازیلیا
نشمههایی از خانه بیرون میزنند
که فرقی با نشمههای دیگر شهرهای زمین ندارند
اما دختری در تهران
وقت شبانهی حضور
اقتدا به مهتاب میکند
برای ماه شعر میگوید
و مثل پرندهای کوچک
تا صبح
در گوش مشایعت کنندهگان
آواز میخواند
ریز
آرام
خاموش…
(۲)
نگاه کنم به عکسها
قدیم خودم را بنگرم
بجویم روزهای با باران و ابر و گذر پرندهها
بر آستانهی آسمان ِکوتاهِ سیاه
خیالهای بلند و
خوابهای هزارتوهای پُرِ عطر اطلسی
به ایوانهای چوبی و بنبستهای همه ویران
به خانههایی که ترک کردیم
به شهرها و آدمها و خندههای فراموش شده
به خیابانها و اشکها و لوزیهای خزان زده
به عکسها اما قراری نیست
به روزها اعتباری نیست…
(۳)
[در پایان یک روزِ بناگهان]
حالا وقت خواب است
باید خوابید
پرنده رفته است روی شاخهای از اینجا دور
روی دورترین درخت جهان
آوای محزون کهنسالیاش را میموید
ابرهای نازای سرزده
سر از گوشهی سربی سنگین آسمان آوردهاند جلوتر
عابران نمیبینند ولی
بوی بنزین وطنی مشامشان را فسرده
پژمرده
- هر چه فعل دارید در باب مُردن خاکی کنید!
دیدن نمیتوانند
نمیتوانند...
حالا باید خوابید
ابر آمد و خسته بر سر خانه فتاد
دود آمد و ردی از قطار اما نیست.
(۴)
[ققنوس]
و ناگهان فرو میبارد
با هيبت تمام
دوالپای وهم
بر خوابهای بیاساطير
و میريزد
بر برگچههای ارغوان
بر سنگفرش نمور
در بهار تازه زاد
تُرد و طلايی
میگسترد بالهاش
به سينهی اوج میزند
میپرد، دور میشود
در شعاعِ آفتاب
میسوزد، دود میشود؛
- ققنوسِ خاكستری قرن نو
چكاوك نحيفِ زمستان زده
و ناگهان میرويد
در باغچهی بیياد آوردِ هيچ سبزه و درخت
جوانكِ خُردِ افرای جنگلی!
(۵)
[تو و ماه]
این که ماه بیاید
خبری از شب نشود
ستاره در نیاید
کوچه را
ماهتاب
مشایعت نکند
دروازه را
کلید
نگشاید
این که ماه نیاید
خبری از شب بشود؛
تو نباشی!
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
۶۸۰
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.