p2 زندگی سیاه سفید من...
نگاهی به مامانم انداختم و نگاهی به اقای قاضی انداختم بهش گفتم: اقای قاضی من با پدرم میرم. بابا با تعجب به من خیره شده بود سنگنی نگاهشو میفهمیدم ولی هیچی نمیگفتم سعی کردم بغضی که توی گلوم بودو خفه کنم مامانمم بدون هیچ تعجبی به اقای قاضی نگاه میکرد.
دو روز از اون روز میگذره، و مامان تقریبا وسایلش رو جمع کرده بود و اماده رفتن بود جلوی در مونده بود و من هم به اون ملحق شدم با بغض بهش گفتم: خدافظ مامان جونم دلم برات تنگ شده...
مامانم گفت: هر وقت بخوای میتونی بیای من خونه باغم پیشه مامان بزرگت.
یه چشم گفتمو بغلش کردمو رفت بغض لعنتی گلومو چنگ میزد اما سعی کردم نگهش دارم.
بابام از اتاق امد بیرون و بهم نگاه کرد ولی هیچی نگفت و من همینطور ساکت رفتم داخل اتاق و اروم اروم اشک ریختم.
یک ماه از این ماجرا میگذره
یک خاستگار امده بود برام و بابا میخواست منو بده بهش و من باهاش انقدر بدرفتاری کردم که اخر دست از سرم برداشت ولی همون روز که رفت بابام منو گرفت زد هر چی داد میزدمو التماس میکردم اما انگار نمیشنید.
_بابا ترو خدا... بابا غلط کردم... بابا نزن بابا
هر چقدر. التماس کردم فایده نداشت یهو هولم داد گوشه اتاق و سرم به تیزی میز خورد من اندازه یک بند انگشت باز شده بود صورتم قرمز چشمام که انگار کاسه خون بود بابام از اتاق بیرون رفت، خودمو کشیدم رو تخت تا خود صبح گریه کردمو خوابم نبرد.
صبح که شد رفتم جلوی اینه اتاقم صورتم هنوز قرمز بود چشمام هم همونجوری اصلا تغییر نکرده بودم، رفتم دستشویی و صورتمو شستم چسب زخم از کشویه جلوم دراوردم و روی زخمی که کنار ابروم بود کشیدم اروم از در امدم بیرون عمه امده بود خونمون و منو دید و سریع منو برد به اتاقم و کلی باهام حرف زد و من همه ی جریان رو براش تعریف کردم و اون منو بغل کرد و بهم گفت میخوام به بابات بگم بزاره بری دانشگاه، خودت دلت میخواد که بری؟ سرمو به نشونه اره تکون دادم اون هم سرشو تکون دادو گفت با پدرت حرف میزنم.
بعد در اتاق رو باز کرد و نگاهی بهم انداختو گفت لباساتو عوض کن، بعد هم رفت لباسامو عوض کردم به تیشرت طوسی و یه شلوار مشکی از کشوم کشیدم بیرونو پوشیدم موهای مشکیمو شونه کردم و پایین بستمشون. بعد از چند دقیقه عمه در زد و وارد شد. بهم گفت: عمه جون من با پدرت حرف زدم و جوابش....
ادامه دارد...
دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم 🙂🎈
دو روز از اون روز میگذره، و مامان تقریبا وسایلش رو جمع کرده بود و اماده رفتن بود جلوی در مونده بود و من هم به اون ملحق شدم با بغض بهش گفتم: خدافظ مامان جونم دلم برات تنگ شده...
مامانم گفت: هر وقت بخوای میتونی بیای من خونه باغم پیشه مامان بزرگت.
یه چشم گفتمو بغلش کردمو رفت بغض لعنتی گلومو چنگ میزد اما سعی کردم نگهش دارم.
بابام از اتاق امد بیرون و بهم نگاه کرد ولی هیچی نگفت و من همینطور ساکت رفتم داخل اتاق و اروم اروم اشک ریختم.
یک ماه از این ماجرا میگذره
یک خاستگار امده بود برام و بابا میخواست منو بده بهش و من باهاش انقدر بدرفتاری کردم که اخر دست از سرم برداشت ولی همون روز که رفت بابام منو گرفت زد هر چی داد میزدمو التماس میکردم اما انگار نمیشنید.
_بابا ترو خدا... بابا غلط کردم... بابا نزن بابا
هر چقدر. التماس کردم فایده نداشت یهو هولم داد گوشه اتاق و سرم به تیزی میز خورد من اندازه یک بند انگشت باز شده بود صورتم قرمز چشمام که انگار کاسه خون بود بابام از اتاق بیرون رفت، خودمو کشیدم رو تخت تا خود صبح گریه کردمو خوابم نبرد.
صبح که شد رفتم جلوی اینه اتاقم صورتم هنوز قرمز بود چشمام هم همونجوری اصلا تغییر نکرده بودم، رفتم دستشویی و صورتمو شستم چسب زخم از کشویه جلوم دراوردم و روی زخمی که کنار ابروم بود کشیدم اروم از در امدم بیرون عمه امده بود خونمون و منو دید و سریع منو برد به اتاقم و کلی باهام حرف زد و من همه ی جریان رو براش تعریف کردم و اون منو بغل کرد و بهم گفت میخوام به بابات بگم بزاره بری دانشگاه، خودت دلت میخواد که بری؟ سرمو به نشونه اره تکون دادم اون هم سرشو تکون دادو گفت با پدرت حرف میزنم.
بعد در اتاق رو باز کرد و نگاهی بهم انداختو گفت لباساتو عوض کن، بعد هم رفت لباسامو عوض کردم به تیشرت طوسی و یه شلوار مشکی از کشوم کشیدم بیرونو پوشیدم موهای مشکیمو شونه کردم و پایین بستمشون. بعد از چند دقیقه عمه در زد و وارد شد. بهم گفت: عمه جون من با پدرت حرف زدم و جوابش....
ادامه دارد...
دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم 🙂🎈
۶.۰k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.