فیک: -
فیک:_-
فقط من ،فقط تو
پارت :_-. 1
«فلش بک پنج سالگی ات»
قطره های بارون آروم آروم ب پنجره های عمارت برخورد میکرد . ات که تا الان مشغول کشیدن نقاشی از خودش و تهیونگ بود متوجه این موضوع نشده بود و تا وقتی که نقاشی تموم شد و نگاهی ب درو و اطراف ش کرد و با دیدن اینکه داره بارون میباره خوشحال شد و با قدم های کوتاه و تند خودش رو ب حیاط عمارت رسوند و یک نفس عمیق کشد.
ات: وای خدا عجب بارون قشنگی خب ! مادر جان« منظورش مادربزرگ ات و تهیونگه» میگه موقع بارون اگر آرزو کنیم برآورده میشه.
دست های کوچولو شو به هم چفت میکنه و تو دلش آرزو کرد که وقتی بزرگ شد با تهیونگ ازدواج کنه . و با خوشحالی برگشت به داخل عمارت
پایان فلش بک ؛:
«زمان حال»
ات در حالی رو تخت لم داده بود باهاشو تکون تکون میداد و یکی از ابروهاشو ب بالا داده و بود و سخت داشت فکر میکرد
ذهن ات : هه مرتیکه داره از فرانسه میاد ک چی با اون قیافه ی ......خدایااااااا هوف ریلکس ریلکس باش ات
ک یهو با صدای در ب خودش اومد
ات : بله بیاید داخل
خدمتکار : خانم جوان لطفا برای رفتن ب خرید آماده بشید.
ات : چ خریدی؟
خدمتکار: ب مناسبت آمدن آقای کیم تهیونگ از فرانسه یک جشن ترکیب داده شده ارباب « پدر بزرگ ا ت و تهیونگ»هم گفتن که باید برای خرید برید.
ات: واتتتت برای اومدن اون پلشک بی قوارهههه اوفففف باشه تو برو
خدمتکار رفت و ات با قدم های بلند ب طرف اتاق پدر بزرگ رفت و در زد و اجازه ورود رو گرفت
ات: سلاممم بر پدربزرگ عزیزم
ارباب : به دختر اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم آماده شو تا بریم خرید ؟
ات: پدربزرگ راستش خب من اگه اجازه بدید تو این مراسم شرکت نداشته باشم .
ارباب: چی!؟ متوجه نمیشم ب چ دلیل مزخرفی ؟
ات: آمممم چیزه
ارباب : ببین ات من قراره تو اون مراسم ی چیز خیلی مهمی ک ب تو و تهیونگ مربوطه رو اعلام کنم پس عمرا اگه نباشی بعدشم درسته تهیونگ ازت خوشش نمیاد ولی باید احترامشو نگه داری
دل ات با گفتن ی چیز مهم درباره خودش و تهیونگ دلش هوری ریخت
ذهن ات: یعنی !؟ نه ات نههه هیچ وقتت این این اتفاق نمیوفته
ات: پدر بزرگ منظورتون چیه؟
پدربزرگ : بعدا میفهمی برو حاضر شو
ات : چشم
خب ی توضیح کوچولو درباره این خانواده «خانواده کیم تو یک عمارت خیلی بزرگی زندگی میکنن ک تفلک ات تو بچه گی اونقدر بزرک بوده ک چند بار گم شده و اینکه پدر بزرگ ات درسته لحنش خوبه ولی اگه یکی رو حرفاش حرف بزنه واویلا میشه حالا هر کسی ک میخواد باشه . ات تو بچه گیش تهیونگ رو خیلی دوست داشته ولی ی اتفاقی میوفته ک اون ازش زده میشه و همچنین تهیونگ از ات خوشش نمیاد .
«خببب خیلی زیاد شد انگار ولی برای پارت یک سعی کردم توضیح بدم ک قضیه از چ قراره تا بریم سر اصل مطلب ک قراره اتفاق های جالبی بیوفته شرط برای پارت بعد ۳۰ تا لایک و ۲۱ تا کامنت.»
فقط من ،فقط تو
پارت :_-. 1
«فلش بک پنج سالگی ات»
قطره های بارون آروم آروم ب پنجره های عمارت برخورد میکرد . ات که تا الان مشغول کشیدن نقاشی از خودش و تهیونگ بود متوجه این موضوع نشده بود و تا وقتی که نقاشی تموم شد و نگاهی ب درو و اطراف ش کرد و با دیدن اینکه داره بارون میباره خوشحال شد و با قدم های کوتاه و تند خودش رو ب حیاط عمارت رسوند و یک نفس عمیق کشد.
ات: وای خدا عجب بارون قشنگی خب ! مادر جان« منظورش مادربزرگ ات و تهیونگه» میگه موقع بارون اگر آرزو کنیم برآورده میشه.
دست های کوچولو شو به هم چفت میکنه و تو دلش آرزو کرد که وقتی بزرگ شد با تهیونگ ازدواج کنه . و با خوشحالی برگشت به داخل عمارت
پایان فلش بک ؛:
«زمان حال»
ات در حالی رو تخت لم داده بود باهاشو تکون تکون میداد و یکی از ابروهاشو ب بالا داده و بود و سخت داشت فکر میکرد
ذهن ات : هه مرتیکه داره از فرانسه میاد ک چی با اون قیافه ی ......خدایااااااا هوف ریلکس ریلکس باش ات
ک یهو با صدای در ب خودش اومد
ات : بله بیاید داخل
خدمتکار : خانم جوان لطفا برای رفتن ب خرید آماده بشید.
ات : چ خریدی؟
خدمتکار: ب مناسبت آمدن آقای کیم تهیونگ از فرانسه یک جشن ترکیب داده شده ارباب « پدر بزرگ ا ت و تهیونگ»هم گفتن که باید برای خرید برید.
ات: واتتتت برای اومدن اون پلشک بی قوارهههه اوفففف باشه تو برو
خدمتکار رفت و ات با قدم های بلند ب طرف اتاق پدر بزرگ رفت و در زد و اجازه ورود رو گرفت
ات: سلاممم بر پدربزرگ عزیزم
ارباب : به دختر اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم آماده شو تا بریم خرید ؟
ات: پدربزرگ راستش خب من اگه اجازه بدید تو این مراسم شرکت نداشته باشم .
ارباب: چی!؟ متوجه نمیشم ب چ دلیل مزخرفی ؟
ات: آمممم چیزه
ارباب : ببین ات من قراره تو اون مراسم ی چیز خیلی مهمی ک ب تو و تهیونگ مربوطه رو اعلام کنم پس عمرا اگه نباشی بعدشم درسته تهیونگ ازت خوشش نمیاد ولی باید احترامشو نگه داری
دل ات با گفتن ی چیز مهم درباره خودش و تهیونگ دلش هوری ریخت
ذهن ات: یعنی !؟ نه ات نههه هیچ وقتت این این اتفاق نمیوفته
ات: پدر بزرگ منظورتون چیه؟
پدربزرگ : بعدا میفهمی برو حاضر شو
ات : چشم
خب ی توضیح کوچولو درباره این خانواده «خانواده کیم تو یک عمارت خیلی بزرگی زندگی میکنن ک تفلک ات تو بچه گی اونقدر بزرک بوده ک چند بار گم شده و اینکه پدر بزرگ ات درسته لحنش خوبه ولی اگه یکی رو حرفاش حرف بزنه واویلا میشه حالا هر کسی ک میخواد باشه . ات تو بچه گیش تهیونگ رو خیلی دوست داشته ولی ی اتفاقی میوفته ک اون ازش زده میشه و همچنین تهیونگ از ات خوشش نمیاد .
«خببب خیلی زیاد شد انگار ولی برای پارت یک سعی کردم توضیح بدم ک قضیه از چ قراره تا بریم سر اصل مطلب ک قراره اتفاق های جالبی بیوفته شرط برای پارت بعد ۳۰ تا لایک و ۲۱ تا کامنت.»
۹۴.۷k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.