"Paradise in your hug"
"part 16"
+بله...من همیشه اینجا میام...میشه گفت منم با اینجا خاطره دارم
_خوبه ولی نه همیشه...خاطرات آدمو زندونی خودشون میکنن!
بغض گلومو گرفت
آره درسته خاطره دایجونگ منو سال هاست که اسیر و زندونی خودش کرده
هر وقت میام ازش فرار کنم زنجیرای بیشتری میندازه دورم و منو نگه میداره
شاید مبهم بودن مرگش انقدر منو گیر انداخته
اینکه چرا برادرم یهو رفت
بغضمو قورت دادم
گارسون اومد و سفارش استاد رو روی میز گذاشت و رفت
_خب بگو ببینم کدوم خیابون رو برای پروژه ت انتخاب کردی؟!
به خودم اومدم و گفتم
+خیابون تهران...بنظرم ساختمانای جذابی توی این خیابون ساخته شده...معماری خاصی به کار برده شده
_هوم...پروژه ی خودمم همین بود...خیابون تهران!
ناگهان گوشی استاد زنگ خورد
_ببخشید باید جواب بدم
+خواهش میکنم
از جاش بلند شد و رفت بیرون تا صحبت کنه
خیلی رفتار دوستانه ای داره بر خلاف سر کلاس
شونه هامو بالا انداختم و به تایپ کردنم ادامه دادم
برگشت داخل که سرمو آوردم بالا
_صحبت خوبی بود...من باید برم....به امید دیدار
+خدانگهدار
از کافه بیرون رفت و دوید سمت ماشینش تا از قطرات بارون که بی رحمانه میباریدن در امان بمونه
به ساعتم نگاه کردم
برای امروز کافیه
لپتاپو خاموش کردم و گذاشتم توی کیفم
آخرین قولوپ رو از توی فنجون سر کشیدم و از جام بلند شدم و بیرون رفتم
دویدم سمت ماشین و سوار شدم
رفتم سمت خونه
حدودا ده دقیقه توی راه بودم
رسیدم خونه و از ماشین پیاده شدم
*روز بعد (دانشگاه ملی سئول)
*از زبان ا.ت
هایون کلا دیگه با من نمیپلکه رسما
دیگه احساس میکنم داره خودشو به پسره میچسبونه
خودش میگه فقط قصدش دوستیه
چون تنهاست
انگار من اینجا شلغمم
هوفی کشیدم و همینجوری پشت سرشون حرکت کردم تا وارد کلاس شدیم
×ا.ت بیا پیش ما
+نه خیلی متشکر...شما راحت باش
=بنظر منم بریم جلو بشینیم...
×خدایا دوتا درسخون انداختی تو دامن من....آخه چرا؟!
+هایون کسی مجبورت نکرده درس بخونی
نشستم سرجام...خیلی از دستش عصبیم
+بله...من همیشه اینجا میام...میشه گفت منم با اینجا خاطره دارم
_خوبه ولی نه همیشه...خاطرات آدمو زندونی خودشون میکنن!
بغض گلومو گرفت
آره درسته خاطره دایجونگ منو سال هاست که اسیر و زندونی خودش کرده
هر وقت میام ازش فرار کنم زنجیرای بیشتری میندازه دورم و منو نگه میداره
شاید مبهم بودن مرگش انقدر منو گیر انداخته
اینکه چرا برادرم یهو رفت
بغضمو قورت دادم
گارسون اومد و سفارش استاد رو روی میز گذاشت و رفت
_خب بگو ببینم کدوم خیابون رو برای پروژه ت انتخاب کردی؟!
به خودم اومدم و گفتم
+خیابون تهران...بنظرم ساختمانای جذابی توی این خیابون ساخته شده...معماری خاصی به کار برده شده
_هوم...پروژه ی خودمم همین بود...خیابون تهران!
ناگهان گوشی استاد زنگ خورد
_ببخشید باید جواب بدم
+خواهش میکنم
از جاش بلند شد و رفت بیرون تا صحبت کنه
خیلی رفتار دوستانه ای داره بر خلاف سر کلاس
شونه هامو بالا انداختم و به تایپ کردنم ادامه دادم
برگشت داخل که سرمو آوردم بالا
_صحبت خوبی بود...من باید برم....به امید دیدار
+خدانگهدار
از کافه بیرون رفت و دوید سمت ماشینش تا از قطرات بارون که بی رحمانه میباریدن در امان بمونه
به ساعتم نگاه کردم
برای امروز کافیه
لپتاپو خاموش کردم و گذاشتم توی کیفم
آخرین قولوپ رو از توی فنجون سر کشیدم و از جام بلند شدم و بیرون رفتم
دویدم سمت ماشین و سوار شدم
رفتم سمت خونه
حدودا ده دقیقه توی راه بودم
رسیدم خونه و از ماشین پیاده شدم
*روز بعد (دانشگاه ملی سئول)
*از زبان ا.ت
هایون کلا دیگه با من نمیپلکه رسما
دیگه احساس میکنم داره خودشو به پسره میچسبونه
خودش میگه فقط قصدش دوستیه
چون تنهاست
انگار من اینجا شلغمم
هوفی کشیدم و همینجوری پشت سرشون حرکت کردم تا وارد کلاس شدیم
×ا.ت بیا پیش ما
+نه خیلی متشکر...شما راحت باش
=بنظر منم بریم جلو بشینیم...
×خدایا دوتا درسخون انداختی تو دامن من....آخه چرا؟!
+هایون کسی مجبورت نکرده درس بخونی
نشستم سرجام...خیلی از دستش عصبیم
۲.۱k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.