میشنوی؟صدای جان دادن درخت های تنومند این جنگل را میشنوی؟
میشنوی؟صدای جان دادن درختهای تنومند این جنگل را میشنوی؟
میبینی؟که چگونه آتش چنگ به گلوی سبز مریوان میاندازد؟
راه نفسش بسته شده و حالا خون بالا میآورد...
سیل خون جاری شده و کل وضعیت این سرزمین را قرمز رنگ میکند!
این درختان سالهاست سم این هوا را به ریه کشیدند تا که مردم این شهر اکسیژن تنفس کنند...
حالا مزدشان آتشیست که میخورند و خاکستری که بالامیآورند...
و سر انجام دست این جنگل بینمک نشکست؛بلکه جزغاله شد...
اشکهایت را پاک کن؛برای گریستن زود است...!
در این سرزمین روزانه صدها انسان را کرونا خاکستر میکند؛
سوختن جنگل که چیزی نیست!
واکسن کرونا؟حرفها میزنی...
ما آب نداریم آتش مریوان را خاموش کنیم...
واکسن کرونا و مردم ایران که جای خود دارند!شنیدهاَم که دیگر طاقت کارگران جنوب هم طاق شده...
گویا از کار ناامید شدند و به اعتصاب امیدوار...
اما سرانجام،اعتراضی که برای حقوق بود به اخراج ختم شد...
همیشه همین بوده؛هر که در رویای هزار،به صد اعتراض کرد،صفر گیرش آمد!
اینجا همه از بدتر شدن میترسند؛برای همین است که بدهایشان را خوب میبینند.
اینجا همه،رویای سفید به سر دارند ولی از ترس سیاهی به خاکستری اعتراض نمیکنند...
و خاکستری،رنگی گیرکرده بین سیاه و سفید،همان دردیست که سِر شده
همان رنگی است که از تقلا برای روشن شدن خسته شد،سرنوشت تلخش را پذیرفت و برای همیشه بیروح ماند و بلاتکلیف...
برای همیشه خاموش شد!
درست مثل فریادهای دردناک آن مادر سیزدهساله برای همیشه خاموش شد...
ساعتها درد کشید و فریاد زد...
ولی حیف...
او برای مادر شدن هنوز خیلی کوچک بود؛هنوز خیلی کودک بود!
و مرگ نمیتوانست دست روی دست بگذارد و جنایتهای زندگی را تماشا کند؛باید کاری میکرد.باید او را از چنگ زندگی بیرون میکشید... به سمت دخترک رفت، او را درآغوش گرفت و طولی نکشید که فریادش خاموش شد و جانش بیهوش...
و همهی این ظلمها زیر سر زندگیاست؛
ولی خب انسان را که میشناسی؟!
ظالمترین فرد زندگی را به چشم محبوب میبیند
و هرچه این ظلم بیشتر میشود،او هم عاشقتر...
بله!قصه از این قرار است؛
مرگ عاشق بشر و بشر عاشق زندگی...
انسان کل عمرش را به دنبال زندگی میدود ولی سرانجام،وقتی که تمام جوانیاش به پای زندگی به باد رفت؛تازه با صورتی چروک،دستی لرزان و مویی سپید میفهمد که آغوش مرگ گرمتر است...
تازه میفهمد که مرگ مهربانتر است!
و اینجا ایران است!
سرزمینی که در آن مرگ مهربانتر از زندگی است.
و برای همین است که زندهها هر روز عمرشان میمیرند و مردهها بعداز مرگ برای همیشه زندگی میکنند...!
میبینی؟که چگونه آتش چنگ به گلوی سبز مریوان میاندازد؟
راه نفسش بسته شده و حالا خون بالا میآورد...
سیل خون جاری شده و کل وضعیت این سرزمین را قرمز رنگ میکند!
این درختان سالهاست سم این هوا را به ریه کشیدند تا که مردم این شهر اکسیژن تنفس کنند...
حالا مزدشان آتشیست که میخورند و خاکستری که بالامیآورند...
و سر انجام دست این جنگل بینمک نشکست؛بلکه جزغاله شد...
اشکهایت را پاک کن؛برای گریستن زود است...!
در این سرزمین روزانه صدها انسان را کرونا خاکستر میکند؛
سوختن جنگل که چیزی نیست!
واکسن کرونا؟حرفها میزنی...
ما آب نداریم آتش مریوان را خاموش کنیم...
واکسن کرونا و مردم ایران که جای خود دارند!شنیدهاَم که دیگر طاقت کارگران جنوب هم طاق شده...
گویا از کار ناامید شدند و به اعتصاب امیدوار...
اما سرانجام،اعتراضی که برای حقوق بود به اخراج ختم شد...
همیشه همین بوده؛هر که در رویای هزار،به صد اعتراض کرد،صفر گیرش آمد!
اینجا همه از بدتر شدن میترسند؛برای همین است که بدهایشان را خوب میبینند.
اینجا همه،رویای سفید به سر دارند ولی از ترس سیاهی به خاکستری اعتراض نمیکنند...
و خاکستری،رنگی گیرکرده بین سیاه و سفید،همان دردیست که سِر شده
همان رنگی است که از تقلا برای روشن شدن خسته شد،سرنوشت تلخش را پذیرفت و برای همیشه بیروح ماند و بلاتکلیف...
برای همیشه خاموش شد!
درست مثل فریادهای دردناک آن مادر سیزدهساله برای همیشه خاموش شد...
ساعتها درد کشید و فریاد زد...
ولی حیف...
او برای مادر شدن هنوز خیلی کوچک بود؛هنوز خیلی کودک بود!
و مرگ نمیتوانست دست روی دست بگذارد و جنایتهای زندگی را تماشا کند؛باید کاری میکرد.باید او را از چنگ زندگی بیرون میکشید... به سمت دخترک رفت، او را درآغوش گرفت و طولی نکشید که فریادش خاموش شد و جانش بیهوش...
و همهی این ظلمها زیر سر زندگیاست؛
ولی خب انسان را که میشناسی؟!
ظالمترین فرد زندگی را به چشم محبوب میبیند
و هرچه این ظلم بیشتر میشود،او هم عاشقتر...
بله!قصه از این قرار است؛
مرگ عاشق بشر و بشر عاشق زندگی...
انسان کل عمرش را به دنبال زندگی میدود ولی سرانجام،وقتی که تمام جوانیاش به پای زندگی به باد رفت؛تازه با صورتی چروک،دستی لرزان و مویی سپید میفهمد که آغوش مرگ گرمتر است...
تازه میفهمد که مرگ مهربانتر است!
و اینجا ایران است!
سرزمینی که در آن مرگ مهربانتر از زندگی است.
و برای همین است که زندهها هر روز عمرشان میمیرند و مردهها بعداز مرگ برای همیشه زندگی میکنند...!
۹.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۰