شاهنامه قسمت ۳۷ پادشاهی کی کاووس
#شاهنامه #قسمت #۳۷ #پادشاهی کی کاووس
پادشاهی کی کاووس صدوپنجاه سال بود . پس از اینکه او بر تخت نشست و تمام مردم را گوش به فرمان خود دید به خود مغرور شد وچنین گفت: الان زمان باده نوشی است . له کی کاووس خبر می رسه که از مازندران رامشگری آمده که تفاضای حضور در نزد شما رو داره.شاه میپذیره و رامشگر شروع به خوندن آوازی در مدح مازندران میکنه.
وقتی کاووس این سخنان را شنید به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت سوی مازندران لشکرکشی کند وقتی تصمیمات او به گوش بزرگان رسید همگی ناراحت شدند چون کسی در اندیشه جنگ با دیوان نبود به فکر چاره بودن پس به زال خبر دادن زال به نزد شاه رفت و گفت : شاها شنیدم که قصد مازندران داری تو باید بردبار باشی جمشید با آن همه کروفر شاهی اصلا در فکر مازندران نبود و فریدون با آنهمه عقل و تدبیر منوچهر هیچکدام در اندیشه جنگ دیوان نبودند چون آنجاجادو در کار است . نباید سپاه را به کام دیو فرستاد .کاووس گفت : من از نصایح تو بی نیاز نیستم اما تو و رستم از ایران محافظت کنید و من به مازندران می روم که خداوند یار من است .
. شاه با زال خداحافظی کرد و ایران را به میلاد سپرد و گفت : اگر دشمن آید به زال و رستم پناه ببر . خود با بزرگان به سوی مازندران رفت تا اینکه در کنار کوه اسپروز که جایگاه دیو بود خیمه زد و گیو را با لشکری به سوی مازندران فرستاد تا آنجا رااز سلطه دیوان خالی کند . بعد از یک هفته شاه به یکی از دیوان به نام سنجه گفت: برو پیش دیو سپید و به او بگو اگر تو نیایی دیگر کسی را در مازندران زنده نمی یابی . سنجه رفت و سخنان شاه را به دیو سپید گفت . دیو سپید گفت : نگران مباش که آنها را نابود می کنیم . شب هنگام هوا قیرگون شد و از آسمان سنگ و خشت می بارید به این ترتیب بسیاری از آنان نابود شدند و بسیاری به سوی ایران گریختند . وقتی روز فرارسید چشمان کاووس تیره و تار شد و تعدادی از سپاهیان همراهش هم کور شدند . بزرگان از کاووس خشمگین بودند و کاووس پشیمان . بعد از گذشت یک هفته دیو سپید غرید که ای شاه به خودت مغرور شدی حالا تا پایان عمر شما را در رنج و نگهمیدارم پس تعدادی از دیوان را به زندانبانی آنان گمارد و غنایم را به ارژنگ سالار مازندران سپرد و بازگشت
کاووس شاه فرستاده ای را به سوی زابل فرستاد پس .
زال به رستم گفت : بلا بر سر ایرانیان نازل شده است پس تو باید به کمکشان بروی دو راه است یکی راهی که کاووس رفت و دیگر راهی که پر از شیر و دیو و ظلمت است . تو راه کوتاه را انتخاب کن .
رستم گفت :گوش به فرمان پدر هستم . من می روم و از ارژنگ و دیو سپید و سنجه و پولاد غندی و بید اثری باقی نمی گذارم و همه را نابود می کنم.
قسمت بعد شروع هفت خان رستماست
@hakimtoos
پادشاهی کی کاووس صدوپنجاه سال بود . پس از اینکه او بر تخت نشست و تمام مردم را گوش به فرمان خود دید به خود مغرور شد وچنین گفت: الان زمان باده نوشی است . له کی کاووس خبر می رسه که از مازندران رامشگری آمده که تفاضای حضور در نزد شما رو داره.شاه میپذیره و رامشگر شروع به خوندن آوازی در مدح مازندران میکنه.
وقتی کاووس این سخنان را شنید به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت سوی مازندران لشکرکشی کند وقتی تصمیمات او به گوش بزرگان رسید همگی ناراحت شدند چون کسی در اندیشه جنگ با دیوان نبود به فکر چاره بودن پس به زال خبر دادن زال به نزد شاه رفت و گفت : شاها شنیدم که قصد مازندران داری تو باید بردبار باشی جمشید با آن همه کروفر شاهی اصلا در فکر مازندران نبود و فریدون با آنهمه عقل و تدبیر منوچهر هیچکدام در اندیشه جنگ دیوان نبودند چون آنجاجادو در کار است . نباید سپاه را به کام دیو فرستاد .کاووس گفت : من از نصایح تو بی نیاز نیستم اما تو و رستم از ایران محافظت کنید و من به مازندران می روم که خداوند یار من است .
. شاه با زال خداحافظی کرد و ایران را به میلاد سپرد و گفت : اگر دشمن آید به زال و رستم پناه ببر . خود با بزرگان به سوی مازندران رفت تا اینکه در کنار کوه اسپروز که جایگاه دیو بود خیمه زد و گیو را با لشکری به سوی مازندران فرستاد تا آنجا رااز سلطه دیوان خالی کند . بعد از یک هفته شاه به یکی از دیوان به نام سنجه گفت: برو پیش دیو سپید و به او بگو اگر تو نیایی دیگر کسی را در مازندران زنده نمی یابی . سنجه رفت و سخنان شاه را به دیو سپید گفت . دیو سپید گفت : نگران مباش که آنها را نابود می کنیم . شب هنگام هوا قیرگون شد و از آسمان سنگ و خشت می بارید به این ترتیب بسیاری از آنان نابود شدند و بسیاری به سوی ایران گریختند . وقتی روز فرارسید چشمان کاووس تیره و تار شد و تعدادی از سپاهیان همراهش هم کور شدند . بزرگان از کاووس خشمگین بودند و کاووس پشیمان . بعد از گذشت یک هفته دیو سپید غرید که ای شاه به خودت مغرور شدی حالا تا پایان عمر شما را در رنج و نگهمیدارم پس تعدادی از دیوان را به زندانبانی آنان گمارد و غنایم را به ارژنگ سالار مازندران سپرد و بازگشت
کاووس شاه فرستاده ای را به سوی زابل فرستاد پس .
زال به رستم گفت : بلا بر سر ایرانیان نازل شده است پس تو باید به کمکشان بروی دو راه است یکی راهی که کاووس رفت و دیگر راهی که پر از شیر و دیو و ظلمت است . تو راه کوتاه را انتخاب کن .
رستم گفت :گوش به فرمان پدر هستم . من می روم و از ارژنگ و دیو سپید و سنجه و پولاد غندی و بید اثری باقی نمی گذارم و همه را نابود می کنم.
قسمت بعد شروع هفت خان رستماست
@hakimtoos
۱۱.۱k
۱۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.