یه مرد واقعی!
یه مرد واقعی!
آدمیزاد اگر هم میخواهد سیندرلا بازی در بیاورد باید ظرفیتش را داشته باشد که پدر تو متاسفانه نداشت. یعنی احتمالا به کلهاش زده بوده مرموز باشد؛ اما فکرش را نکرده بود سیندرلا اگر کفشش را جا گذاشت، یک داف مکش مرگ ما بود که ساعت ۱۲ شب آن کالسکه مزخرفش تبدیل به کدو میشد و چارهای جز فرار نداشت. نه تو مرد گنده که ادعای عقل سالم هم داری و هیچ ساعت از شبانهروز قرار نیست اینورا آونورت تبدیل به چیز دیگری شود! بههرحال پدرت انگار مال دنیا برایش ارزش بیشتری داشت تا عشق و روی در خانهمان کاغذی چسبانده بود که نوشته بود؛ «حداقل تیکه کتمو پس بده!»
کاغذ را از روی در کندم و یادم افتاد تکه کتی که از یک مرد دستم مانده بود در خانهمان به جای دستگیره کتری استفاده میشود و مامان دور تا دورش را تور صورتی دوخته است. اطراف خانه را نگاه کردم و جز آقای اکبری که همیشه با هیکل لختش تا کمر بیرون از پنجره بود و ته سیگارهایش را روی کله ملت میانداخت، کسی توی کوچه نبود. هر چند از شانس من بعید نبود که همین آقای اکبری برایم اطوار بریزد و شکم لخت چند کیلوییاش را وقتی از پنجره آویزان میکند تصور کند جذابیتهای بصری دنیا را روی سرم خراب کرده و دلم را برده است. کاغذ را مچاله کردم و انداختم توی پیادهرو که کسی کوباند به پشت کمرم و گفت: «فالتو بگیرم؟» قبل از اینکه بخواهم نگاهش کنم حدس زدم یکی از اینهایی که دستمال دورسرشان بستهاند و زیر چانهشان را بز کوهی کشیدهاند پشت سرم ایستاده که خب مثل همیشه غلط حدس میزدم. زن قد بلندی پشت سرم ایستاده بود که اگر میخواستی سرتا پایش را دید بزنی یک ربعی وقتت را میگرفت تا از سرش به تهش برسی. عینک دودیاش را روی فوکول طلایی رنگش بالا داد و روسریاش را انداخت پشت گوشش و گفت: «هنوز نتونستی شوهر پیدا کنی؟» آب گلویم را قورت دادم و گفتم: «شما مادرشی؟» آدامسش را زیر دندانش ترکاند و گفت: «نه جیگر، مادر کی؟ سرنوشتت دست منه» از اینکه سرنوشتم دست یک زن دو متری هشتاد کیلویی با یک فوکول کله قندی افتاده بود، اولش دهانم کج شد و وا رفتم که چشمم به آقای اکبری افتاد که سهمیه اَخ و تف بعد از ظهرش را نثار کوچه کرد و در پنجره را کوباند. زن فالگیر دستش را نزدیک صورتم آورد و دور کلهام چرخاند و گفت: «جادو جمبلت کردن از مردا بدت بیاد!» بشکنی زدم و داد زدم: «شیوا!» کف دستم را به طرف خودش کشید و قیافهاش را در هم کرد و ادامه داد: «طالعت میگه شوهر میکنی، ولی قبلش باید چشم بدو باطل کنی.»
بدبخت نمیدانست سی و خردهای آدم از زیر دستم در رفتند و چشم بد باید دیگر خیلی بیکار و فلکزده باشد که دنبال من راه بیفتد. از ته کیفش تکهای نبات در آورد و گذاشت کف دستم و دستانم را تکان داد. چشمهایش را درشت و خودش را لرزاند و هر لحظه منتظر بودم یا بترکد یا از یک جایش دود بیرون بزند که گفت: «موی مرد پخته و اصیل میخوای!» همین یکی را کم داشتم که گفتم: «جان؟!» پشت پلکش را نازک کرد و دوباره با آدامسش صدایی در آورد و گفت: «ببین عزیزم میری یه مرد اصیل و درشت پیدا میکنی که مردونگیش به دنیا ثابت شده باشه، بعدش یه مو ازش میکنی با این نبات میندازی تو چاییت میخوری. هم شوهرت پیدا میشه هم از مردا خوشت میاد!» وضعیتم به آنجا رسیده بود که دیگر قرتی بازیهای معمولی جوابم را نمیداد و کار به گندکاری کشیده بود. عینکش را روی چشمش گذاشت و کوباند پشت کمرم و اشاره کرد، بروم. داشتم فکر میکردم که یک مرد اصیل و درشت را شاید بشود پیدا کرد اما چرا سازمانی نیست که بشود فهمید کدامشان مردانگیشان ثبت و ضبط شده و در سطح دنیا پذیرفته شده؟! نبات را انداختم در جیبم و دنبال یک مرد درست حسابی خیابانها را راه میرفتم که مخزنشان را پیدا کردم. آنقدر زیاد بودند که میشد بینشان شرطبندی راه انداخت. قهوهخانه شوکتخان، تشکیلشده از ۲۵ عدد مردِ درشت ضخیم بود که به هرکدامشان یک چنگ مختصر هم میزدی یک مشت مو دستت میآمد که همه دخترهای محل را کفایت میکرد. وارد قهوهخانه شدم و سرفهای کردم. انگار که قهوهخانهشان رنگ زن تا آن روز به خودش ندیده بود. همه ساکت شدند و رادیو خاموش شد. یک لبخند ملیح و انساندوستانه تحویلشان دادم و گفتم: «آقایون کی اینجا از همه مردتره؟!» هر ۲۵ نفرشان از سرجایشان بلند شدند. شصتم را روبرویشان گرفتم و گفتم: «دم شما گرم. کی حالا مردترتره عزیزان؟خیلی مرد دیگه!» یک نفر از ته قهوهخانه داد زد «آقا قباد!» همهمهای از تأیید همه جا را گرفت و کف دستانم را به هم کوبیدم و گفتم: «به به آقا قباد دستشونو بالا بگیرن» پیدایش نمیکردم که چند نفری کنار رفتند و قباد پشت سرشان ایستاده بود. پسری با قد نسبتا کوتاه و گردن باریک که وقتی پشت میز مینشست فقط کلهاش از میز بیرون زده
آدمیزاد اگر هم میخواهد سیندرلا بازی در بیاورد باید ظرفیتش را داشته باشد که پدر تو متاسفانه نداشت. یعنی احتمالا به کلهاش زده بوده مرموز باشد؛ اما فکرش را نکرده بود سیندرلا اگر کفشش را جا گذاشت، یک داف مکش مرگ ما بود که ساعت ۱۲ شب آن کالسکه مزخرفش تبدیل به کدو میشد و چارهای جز فرار نداشت. نه تو مرد گنده که ادعای عقل سالم هم داری و هیچ ساعت از شبانهروز قرار نیست اینورا آونورت تبدیل به چیز دیگری شود! بههرحال پدرت انگار مال دنیا برایش ارزش بیشتری داشت تا عشق و روی در خانهمان کاغذی چسبانده بود که نوشته بود؛ «حداقل تیکه کتمو پس بده!»
کاغذ را از روی در کندم و یادم افتاد تکه کتی که از یک مرد دستم مانده بود در خانهمان به جای دستگیره کتری استفاده میشود و مامان دور تا دورش را تور صورتی دوخته است. اطراف خانه را نگاه کردم و جز آقای اکبری که همیشه با هیکل لختش تا کمر بیرون از پنجره بود و ته سیگارهایش را روی کله ملت میانداخت، کسی توی کوچه نبود. هر چند از شانس من بعید نبود که همین آقای اکبری برایم اطوار بریزد و شکم لخت چند کیلوییاش را وقتی از پنجره آویزان میکند تصور کند جذابیتهای بصری دنیا را روی سرم خراب کرده و دلم را برده است. کاغذ را مچاله کردم و انداختم توی پیادهرو که کسی کوباند به پشت کمرم و گفت: «فالتو بگیرم؟» قبل از اینکه بخواهم نگاهش کنم حدس زدم یکی از اینهایی که دستمال دورسرشان بستهاند و زیر چانهشان را بز کوهی کشیدهاند پشت سرم ایستاده که خب مثل همیشه غلط حدس میزدم. زن قد بلندی پشت سرم ایستاده بود که اگر میخواستی سرتا پایش را دید بزنی یک ربعی وقتت را میگرفت تا از سرش به تهش برسی. عینک دودیاش را روی فوکول طلایی رنگش بالا داد و روسریاش را انداخت پشت گوشش و گفت: «هنوز نتونستی شوهر پیدا کنی؟» آب گلویم را قورت دادم و گفتم: «شما مادرشی؟» آدامسش را زیر دندانش ترکاند و گفت: «نه جیگر، مادر کی؟ سرنوشتت دست منه» از اینکه سرنوشتم دست یک زن دو متری هشتاد کیلویی با یک فوکول کله قندی افتاده بود، اولش دهانم کج شد و وا رفتم که چشمم به آقای اکبری افتاد که سهمیه اَخ و تف بعد از ظهرش را نثار کوچه کرد و در پنجره را کوباند. زن فالگیر دستش را نزدیک صورتم آورد و دور کلهام چرخاند و گفت: «جادو جمبلت کردن از مردا بدت بیاد!» بشکنی زدم و داد زدم: «شیوا!» کف دستم را به طرف خودش کشید و قیافهاش را در هم کرد و ادامه داد: «طالعت میگه شوهر میکنی، ولی قبلش باید چشم بدو باطل کنی.»
بدبخت نمیدانست سی و خردهای آدم از زیر دستم در رفتند و چشم بد باید دیگر خیلی بیکار و فلکزده باشد که دنبال من راه بیفتد. از ته کیفش تکهای نبات در آورد و گذاشت کف دستم و دستانم را تکان داد. چشمهایش را درشت و خودش را لرزاند و هر لحظه منتظر بودم یا بترکد یا از یک جایش دود بیرون بزند که گفت: «موی مرد پخته و اصیل میخوای!» همین یکی را کم داشتم که گفتم: «جان؟!» پشت پلکش را نازک کرد و دوباره با آدامسش صدایی در آورد و گفت: «ببین عزیزم میری یه مرد اصیل و درشت پیدا میکنی که مردونگیش به دنیا ثابت شده باشه، بعدش یه مو ازش میکنی با این نبات میندازی تو چاییت میخوری. هم شوهرت پیدا میشه هم از مردا خوشت میاد!» وضعیتم به آنجا رسیده بود که دیگر قرتی بازیهای معمولی جوابم را نمیداد و کار به گندکاری کشیده بود. عینکش را روی چشمش گذاشت و کوباند پشت کمرم و اشاره کرد، بروم. داشتم فکر میکردم که یک مرد اصیل و درشت را شاید بشود پیدا کرد اما چرا سازمانی نیست که بشود فهمید کدامشان مردانگیشان ثبت و ضبط شده و در سطح دنیا پذیرفته شده؟! نبات را انداختم در جیبم و دنبال یک مرد درست حسابی خیابانها را راه میرفتم که مخزنشان را پیدا کردم. آنقدر زیاد بودند که میشد بینشان شرطبندی راه انداخت. قهوهخانه شوکتخان، تشکیلشده از ۲۵ عدد مردِ درشت ضخیم بود که به هرکدامشان یک چنگ مختصر هم میزدی یک مشت مو دستت میآمد که همه دخترهای محل را کفایت میکرد. وارد قهوهخانه شدم و سرفهای کردم. انگار که قهوهخانهشان رنگ زن تا آن روز به خودش ندیده بود. همه ساکت شدند و رادیو خاموش شد. یک لبخند ملیح و انساندوستانه تحویلشان دادم و گفتم: «آقایون کی اینجا از همه مردتره؟!» هر ۲۵ نفرشان از سرجایشان بلند شدند. شصتم را روبرویشان گرفتم و گفتم: «دم شما گرم. کی حالا مردترتره عزیزان؟خیلی مرد دیگه!» یک نفر از ته قهوهخانه داد زد «آقا قباد!» همهمهای از تأیید همه جا را گرفت و کف دستانم را به هم کوبیدم و گفتم: «به به آقا قباد دستشونو بالا بگیرن» پیدایش نمیکردم که چند نفری کنار رفتند و قباد پشت سرشان ایستاده بود. پسری با قد نسبتا کوتاه و گردن باریک که وقتی پشت میز مینشست فقط کلهاش از میز بیرون زده
۲.۶k
۱۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.