رویایی که تبدیل به واقعیت شد پارت ۵۱
صدام کردن و رفتم اسمش لوفا بود رفتم گفت:یکی دم در با تو کار داره من:کیه اونم گفت:یه خانومیه میگه خواهرته من:باشه بعد رفتم بیرون دیدم جلو در با ساکه من:رویا رفتم پیشش و بغلش کردم من:کجا میری رویا:دارم برمیگردم ایران من:اووو کاش نمیرفتی رویا:دیگه باید برم تو هم اینجا میمونی هواست باشه الانم پرواز دارم یکی دو ساعت دیگه گفتم بیام تا وقت دارم باهات خداخافظی کنم من:باشه آجی من رویا:خیله خوب باید برم من:برو بعد گرفتم بغلش کردم گریه میکردم رویا:گائول گریه نکن من: منم میتونستم بیام ولی خودت که میدونی رویا:اوهوم خیله خوب من برم من:برو مراقب خودت باش رویا:باشه بعد رفت سوار تاکسی شد و رفت منم اشکامو پاک کردم و رفتم تو کمپانی دوباره اجراشون تموم شده بود اومدن چه عرقی کرده بودن دستمالو برداشتم دادم بهشون جونگ کوک بهم نگاه میکرد انگار فهمیده بود گریه کردم جونگ کوک یه چیز آروم گفت لب خونی کردم کوک:چرا گریه کردی منم سرمو دادم بالا یعنی هیچی بعد بیخیال شد ولی میدونستم ول نمیکنه تا نفهمه چرا گریه کردم😂🤣ساعت ۱۲ شب بود که رفتیم خونه همین که پامونو گذاشتیم جونگ کوک دستمو گرفت کشید بردم تو اتاق تهیونگ:وات د فاخ انقدر تحمل نداره انقدر👌(فرزندم الان جونگ کوک تحملش به صفر رسیده😂😶) جونگ کوک بردم تو اتاق و با خودش انداختم رو تخت کوک:ببینمت من:😶بیا کوک:چرا گریه کردی کسی چیزی گفته من:نه خواهرم رفت کوک:رفت برگشت ایران من:اوهوم و بهش گفتم میتونستم بیام ولی بخاطرت تو موندم کوک:گریه نکن عزیز دلم بعد گرفت اشکامو پاک کرد کوک:باید بهت بگم از الان به بعد من به عنوان دوست پسرت ازت مراقبت میکنم مثلا خانوادت تو رو به من سپردن😏 من:😊خیلی خوبه😂 کوک:و اینم بگم خیلی دلم برات تنگ شده تویه اون چند دقیقه که نمی تونستم لمست کنم اینجوری بودم این اعصاب من بود دستشو آورد جلو خودش لرزوند من:این😂😂 کوک:آره این اعصاب منه من:برو خدا روشکر کن اون بوسم تونستی بدی وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد یهو دیوونه میشدی کوک:و بعد میومد تویه اون جمعیت میبوسمت من:اون که کردی کوک:اون اصلا بوس نبود فقط لبامو زدم😒اونجاشو جی میگی میخواستم دستتو بگیرم نمی تونستم ایخخخخ😬 من:😂😂🤣🤣🤣🤣 کوک:تو به چی میخندی انگار خوشت اومده من داشتم از بی گائولی میمردم گائول خونم افتاده بود پایین 😐 من:😂😂😂 کوک:نخند من الان اعصاب ندارم من:چرا من که پیشتم یکم فکر کرد کوک:آره راست میگی بعد خودش یکم برد از و دو تا دستاشو گذاشت کنارم روم نشسته بود بعد کتشو در آورد انداخت اونور من:شلخته تر از شما پیدا نمیشه☺😂خودمم دسته کمی ندارم کوک:دیگه حرف نزن تو☺😐😂 من:🙂 بعد دوتا دستاشو گذاشت کنارم منم دو تا دستامو رو رو صورتش گذاشتم
۱۰.۲k
۱۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.