شاگرد عاشق🖤
شاگرد عاشق🖤
جونگ کوک:چشمام گرم و شد و خوابم برد
صبح
با نوازش هایه یه چشمام رو باز کردم
ا/ت:صبح ها خیلی بانمکی
جونگ کوک:چی؟؟
ا/ت: ولش کن پاشو امروز کلی کار داریم
جونگ کوک: دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین رویه صندلی نشستم
جیسون: کوک تو با استعدادی هفته دیگه ما حمله داریم و یه معامله تو باید از استعدادت استفاده کنی یعنی یک هفته وقت داری و باید ما و بانو کمک کنی اوکی؟؟
جونگ کوک: چشم
جیسون: تو این مدت باید پیشرفت زیادی داشته باشی و من میدونم تو از پسش بر میای و بجز این ها بعده اون عملیات باید خودت رو قوی کنی از نظره بدنی باشه؟؟
جونگ کوک: چشم
جیسون:خوبه صبحونت رو بخور امروز استراحت کن و فردا شروع کن
جونگ کوک:چشم
با چشمام دنباله بانو میگشتم ولی پیداش نکردم بعده صبحونه رفتم تویه حیاط یه ذره قدم زدم تا به باغی رسیدم درش نیم لا باز بود آروم رفتم تو که بانو رو دیدم
داشت با چاقو کار میکرد چقدر سریع بود به دیوار تکیه دادم و داشتم نگاش میکردم
اون واقعا زیبا بود نمیدونم کی محوه دیدن شدم که با خوردن چاقو کناره گوشم ترسیدم و از فکر اومدم بیرون
ا/ت: اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟؟ این همه صدات زدم کجایی؟؟
جونگ کوک: صدایه ضربان قلبم رو فقط خودم میشنیدم
تو فکر بودم
ا/ت:فکر؟؟
جونگ کوک: آره
میشه به منم یاد بدی؟؟
ا/ت: باشه بیا
هرکاری میکردم رو انجام میداد ولی خراب میکردم رفتم از پشت بغلش
کردم و دستام رو تویه دستاش گره زدم و شروع کردم به انجام دادن حرکات ضربان بالا قلبش و سرخ شدن گونه هاش نشونه خجالتی شدنش بود پوزخند آرومی زدم
جونگ کوک: قلبم انقدر تند میزد که حس میکردم الان میمیرم تنش گرم بود و من از همین موضوع بیشتر و بیشتر احساس حرارت میکردم
ا/ت: حالا خودت برو
حرکات رو انجام میداد کارش خوب بود
جونگ کوک:اولاش همش چاقو در میرفت بعدش تونست بزه
جکی:بانو ناهار
ا/ت:گوشیم رو نگاه کردم از ساعت۹ داشتیم تمرین میکردیم الان ساعت سه
جونگ کوک:یاخدا شیش ساعت ولی با وجود اون اصلا معلوم نبود چجوری گذشت
رفتیم سر سفره ناهار بعده خوردن غذا دوباره رفتیم سره تمرین
ا/ت:کوک میدونی بزرگترین دشمن آدم نفرته اگه نفرت داشته باشی میتونی بهترین باشی من نفرتم از کله دنیا بود
تو مگه پدرت مادرت رو نکشته؟؟
چرا از نفرت اون شب استفاده نمیکنی؟؟
میتونی خشن تر باشی
جونگ کوک:چشمام رو بستم و داشتم بهش فک میکردم صحنه ها همه جلویه چشمم بود داشتم کمکم عصبی میشدم
ا/ت: قاشق داره تند تر میچرخه خاکشیر داره مخلوط میشه کوک چشماش رو باز کرد که آتیش رو توش دیدم
جونگ کوک:نمیدونم چی شد که کلی نفرت اومد بالا شروع کردم با چاقو کار کردن کارایی میکردم که خودم باورم نمیشد
پارت هفده🖤
جونگ کوک:چشمام گرم و شد و خوابم برد
صبح
با نوازش هایه یه چشمام رو باز کردم
ا/ت:صبح ها خیلی بانمکی
جونگ کوک:چی؟؟
ا/ت: ولش کن پاشو امروز کلی کار داریم
جونگ کوک: دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین رویه صندلی نشستم
جیسون: کوک تو با استعدادی هفته دیگه ما حمله داریم و یه معامله تو باید از استعدادت استفاده کنی یعنی یک هفته وقت داری و باید ما و بانو کمک کنی اوکی؟؟
جونگ کوک: چشم
جیسون: تو این مدت باید پیشرفت زیادی داشته باشی و من میدونم تو از پسش بر میای و بجز این ها بعده اون عملیات باید خودت رو قوی کنی از نظره بدنی باشه؟؟
جونگ کوک: چشم
جیسون:خوبه صبحونت رو بخور امروز استراحت کن و فردا شروع کن
جونگ کوک:چشم
با چشمام دنباله بانو میگشتم ولی پیداش نکردم بعده صبحونه رفتم تویه حیاط یه ذره قدم زدم تا به باغی رسیدم درش نیم لا باز بود آروم رفتم تو که بانو رو دیدم
داشت با چاقو کار میکرد چقدر سریع بود به دیوار تکیه دادم و داشتم نگاش میکردم
اون واقعا زیبا بود نمیدونم کی محوه دیدن شدم که با خوردن چاقو کناره گوشم ترسیدم و از فکر اومدم بیرون
ا/ت: اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟؟ این همه صدات زدم کجایی؟؟
جونگ کوک: صدایه ضربان قلبم رو فقط خودم میشنیدم
تو فکر بودم
ا/ت:فکر؟؟
جونگ کوک: آره
میشه به منم یاد بدی؟؟
ا/ت: باشه بیا
هرکاری میکردم رو انجام میداد ولی خراب میکردم رفتم از پشت بغلش
کردم و دستام رو تویه دستاش گره زدم و شروع کردم به انجام دادن حرکات ضربان بالا قلبش و سرخ شدن گونه هاش نشونه خجالتی شدنش بود پوزخند آرومی زدم
جونگ کوک: قلبم انقدر تند میزد که حس میکردم الان میمیرم تنش گرم بود و من از همین موضوع بیشتر و بیشتر احساس حرارت میکردم
ا/ت: حالا خودت برو
حرکات رو انجام میداد کارش خوب بود
جونگ کوک:اولاش همش چاقو در میرفت بعدش تونست بزه
جکی:بانو ناهار
ا/ت:گوشیم رو نگاه کردم از ساعت۹ داشتیم تمرین میکردیم الان ساعت سه
جونگ کوک:یاخدا شیش ساعت ولی با وجود اون اصلا معلوم نبود چجوری گذشت
رفتیم سر سفره ناهار بعده خوردن غذا دوباره رفتیم سره تمرین
ا/ت:کوک میدونی بزرگترین دشمن آدم نفرته اگه نفرت داشته باشی میتونی بهترین باشی من نفرتم از کله دنیا بود
تو مگه پدرت مادرت رو نکشته؟؟
چرا از نفرت اون شب استفاده نمیکنی؟؟
میتونی خشن تر باشی
جونگ کوک:چشمام رو بستم و داشتم بهش فک میکردم صحنه ها همه جلویه چشمم بود داشتم کمکم عصبی میشدم
ا/ت: قاشق داره تند تر میچرخه خاکشیر داره مخلوط میشه کوک چشماش رو باز کرد که آتیش رو توش دیدم
جونگ کوک:نمیدونم چی شد که کلی نفرت اومد بالا شروع کردم با چاقو کار کردن کارایی میکردم که خودم باورم نمیشد
پارت هفده🖤
۶.۵k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.