✦ستارگانی در سایه✦پارت چهارم
پرواز
هوا تاریک تاریک بود الودگی های نوری هم کم شده بودند ماشین ایستاد اول ریچاردسون از ماشین پیاده شد و در را برایم باز کرد به صندلی فشار اورد و بلند شدم هوا سرد تر شده بود به استنلی که داشت چمدون ها را از صندق عقب در می آورد نگاه کردم ریچاردسون ارام دستش را به پشتم زد بهش نگاه کردم(بیا بریم هوپیما باید راه بیفته) برگشتم و تازه متوجه هواپیمای پشتم شدم بزرگ نبود اما کوچک هم نمیشد حسابش کرد همراه با ریچارسون قدم برداشتم و سمت هواپیما رفتم مهمان دار ها بالای پله های هواپیما لبخند مصنوعی میزدند پله ها را یدونه یدونه بالا رفتم اگر لباس تنگم که دو زانویم را کنار هم نگه داشته بود و پاشنه بلند هاب مشکلی ام نبودند حتما پلهارو زودتر طی میکردم....
نشستم روی صندلی. هواپیما احتمالا خصوصی بود چون نه خبری از یک فرودگاه بود نه از کلی مسافر دیگر که برای سفرشان ذوق زده بودندو مدام صحبت میکردند نفس عمیقی کشیدم و سرم را به صندلی نرم هواپیما یا بهتر بگویم هواپیمایم تکیه دادم. احساس آرامش میکردم، اما در دلم غوغا بود تضاد عجیبی بود، اصلا شاید هم اسمش احساس آرامش نبود. چون تا حاا تجربه اش نکرده بودم که حالا بشناسمش
صدای قدم های کسی بهم نزدیک شد چشمانم را باز کردم و کنارم نگاه کردم ریچاردسون کنارم نشسته بود مثل یک مادر دلسوز نگاهم میکرد، همیشه در تقلا بودم که یک بار مادرم اینیور نگاهم کند. در حالی که سرم را همچنان به صندلی تکیه داده بودم بهش نگاه میکردم دستش را که یک ماگ رو گرفته بود روبرویم گرفت (قهوه تلخ، به مهمان دارا گفتم نیان احساس کردم نیاز داری....) جمله اش را به هوای اینکه حرفش را فهمیده ام ادامه نداد قهوه را ازش گرفتم و تشکر کردم از کی تاحالا من قهوه تلخ میخوردم؟ قهوه هایی که من میخوردم یک خروار شکر داشت و حالا قهوه تلخ؟ به سلیقه ام در این دنیا یا این منم شک کردم با اکراه قهوه را جلو دهانم گرفتم و بو کردم و جرئه ای ازش نوشیدم تلخ بود اما به دهانم تلخی قهپه اینجا شیرین تر از قهوه های شیرین گذشتت ام بود دستیارم با صدای زیری زمزمه کرد(برای پس فردا یه دعوت نامه داشتی ساعتش با سمینار دانشگاه کالیفرنیا ممکنه تداخل داشته باشه چیکار کنم؟) ترس دوباره وجودم را گرفت فکز میکردم بعد بیرون امدن از برج ترانزیشن همه چیز تمام شده اما انگار اینطور نبود به من من افتادم (آ... میشه هردوشون رو لغو کنی.؟) چشمان گشادش زل زده بود به من(کلارا ما برای این سمینار برنامه ریزی کردیم چه فکری میکنن اگر... اگر دوروز مونده بهش لغوش کنیم؟) اب دهانم را قورت دادم(بگو حالم خوب نیست) نگاهش حالا همراه با عصبانیت و ناراحتی حرص شده بود(مسئله اینکه فکر میکنم واقعا حالت خوب نیست) یک قلپ دیگر از قهوه خوردم، سرد شده بود گذاشتمش رو میز و دوباره چشمانم را بستم(نه، حالم خوب نیست) احساس کردم از جایش بلند شد صدایش دوباره امد(هر دو رو کنسل میکنم)...
نظر بدین لطفا... ♡
هوا تاریک تاریک بود الودگی های نوری هم کم شده بودند ماشین ایستاد اول ریچاردسون از ماشین پیاده شد و در را برایم باز کرد به صندلی فشار اورد و بلند شدم هوا سرد تر شده بود به استنلی که داشت چمدون ها را از صندق عقب در می آورد نگاه کردم ریچاردسون ارام دستش را به پشتم زد بهش نگاه کردم(بیا بریم هوپیما باید راه بیفته) برگشتم و تازه متوجه هواپیمای پشتم شدم بزرگ نبود اما کوچک هم نمیشد حسابش کرد همراه با ریچارسون قدم برداشتم و سمت هواپیما رفتم مهمان دار ها بالای پله های هواپیما لبخند مصنوعی میزدند پله ها را یدونه یدونه بالا رفتم اگر لباس تنگم که دو زانویم را کنار هم نگه داشته بود و پاشنه بلند هاب مشکلی ام نبودند حتما پلهارو زودتر طی میکردم....
نشستم روی صندلی. هواپیما احتمالا خصوصی بود چون نه خبری از یک فرودگاه بود نه از کلی مسافر دیگر که برای سفرشان ذوق زده بودندو مدام صحبت میکردند نفس عمیقی کشیدم و سرم را به صندلی نرم هواپیما یا بهتر بگویم هواپیمایم تکیه دادم. احساس آرامش میکردم، اما در دلم غوغا بود تضاد عجیبی بود، اصلا شاید هم اسمش احساس آرامش نبود. چون تا حاا تجربه اش نکرده بودم که حالا بشناسمش
صدای قدم های کسی بهم نزدیک شد چشمانم را باز کردم و کنارم نگاه کردم ریچاردسون کنارم نشسته بود مثل یک مادر دلسوز نگاهم میکرد، همیشه در تقلا بودم که یک بار مادرم اینیور نگاهم کند. در حالی که سرم را همچنان به صندلی تکیه داده بودم بهش نگاه میکردم دستش را که یک ماگ رو گرفته بود روبرویم گرفت (قهوه تلخ، به مهمان دارا گفتم نیان احساس کردم نیاز داری....) جمله اش را به هوای اینکه حرفش را فهمیده ام ادامه نداد قهوه را ازش گرفتم و تشکر کردم از کی تاحالا من قهوه تلخ میخوردم؟ قهوه هایی که من میخوردم یک خروار شکر داشت و حالا قهوه تلخ؟ به سلیقه ام در این دنیا یا این منم شک کردم با اکراه قهوه را جلو دهانم گرفتم و بو کردم و جرئه ای ازش نوشیدم تلخ بود اما به دهانم تلخی قهپه اینجا شیرین تر از قهوه های شیرین گذشتت ام بود دستیارم با صدای زیری زمزمه کرد(برای پس فردا یه دعوت نامه داشتی ساعتش با سمینار دانشگاه کالیفرنیا ممکنه تداخل داشته باشه چیکار کنم؟) ترس دوباره وجودم را گرفت فکز میکردم بعد بیرون امدن از برج ترانزیشن همه چیز تمام شده اما انگار اینطور نبود به من من افتادم (آ... میشه هردوشون رو لغو کنی.؟) چشمان گشادش زل زده بود به من(کلارا ما برای این سمینار برنامه ریزی کردیم چه فکری میکنن اگر... اگر دوروز مونده بهش لغوش کنیم؟) اب دهانم را قورت دادم(بگو حالم خوب نیست) نگاهش حالا همراه با عصبانیت و ناراحتی حرص شده بود(مسئله اینکه فکر میکنم واقعا حالت خوب نیست) یک قلپ دیگر از قهوه خوردم، سرد شده بود گذاشتمش رو میز و دوباره چشمانم را بستم(نه، حالم خوب نیست) احساس کردم از جایش بلند شد صدایش دوباره امد(هر دو رو کنسل میکنم)...
نظر بدین لطفا... ♡
۲.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.