شیداوصوفی قسمت چهل وچهارم
شیداوصوفی قسمت چهل وچهارم
حالا نوبت انتقام گیری من بود.چیزی را دیده بودم که جمشید مشکات، وحشت داشت کسی بفهمه.چون جلوی پدرش سعی میکرد خودشو خیلی آدم نشون بده..حالا بعد از ماجرای بمانی، ناپدید شده بود.قرار شد مش حسن همه کارای بمانی رو به عهده بگیره.مستخدم خانه زاد زن منصور بود و هیچوقت رازی رو از خونواده بیرون نمیبرد.حاضر بود جونشو برای الهه، زن منصور بده...حالا همه، تو خونواده کمابیش ماجرا رو میدونستن. فقط نمیدونستن چه بلایی سر بمانی آمده ! جز من، مش حسن، منصور و زنش....از جمشید نفرت داشتم.دلم میخواست زودتر بیاد و بفهمه که همه ،ماجرارو میدونن ...اما کسی نمیدونست کجا غیبش زده! حتی مامورام برای گشتن خونه اومدن...به خاطر کدخدا ،بابای بمانی همه ی ده بسیج شدن و همه جا رو گشتن. ژاندارما گمشدن جمشید مشکات رو هم گزارش کردن، ولی تو خونه چیزی پیدا نکردن و رفتن.گمونم تو روزنامه ام عکس بمانی چاپ شد و یه چیزایی از نبودن جمشید مشکات....پدربمانی، شش ماه بعد از غصه دخترش، دق کرد و مرد. یادمه بمانی دو تا داداش دو قلو داشت که ازش خیلی کوچکتر بودن.اسماشون یادم نیست.اونا با قیم ، سرپرست خونواده ی کدخدا شدن.ما میدونستیم بمانی تو شهر حالش خوبه.حامله نبود، اما زن منصور بود!دریای یک ساله رو داشت ، و باز حامله بود! سر زایمان دریا داشت میمرد و خیلی میترسید..... همون موقع یه نقشه به ذهنم رسید.دوازده سالم بود.ولی پسر سلیمان اقتداری بودم...باهوشترین مردی که همه درباره ش حرف میزدن!...میدونستم منم باهوشم! نقشه م حرف نداشت.گفتم : چی؟ و حس کردم دارم میلرزم...گفت: نه دیگه بانو...نداشتیم!....حالا نوبت تویه!...من تا اینجا رو گفتم ، بقیه ش طلبت...تو هم باید دینتو ادا کنی.معامله معامله است...اگه بام راست اومدی، راست میام....بقیه ماجرا رو هم بت میگم.اما اگه یه قدم کج برداری ، یا سراغ اون رفیق با یال و دم شیرت بری، کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی...گفتم : تهدید میکنی؟ گفت : با یه زن عاشق خبرنگار،که الانم داره به حاج علیش فکر میکنه، چاره دیگه ای هم دارم؟ گفتم؛ از کجا بدونم همه اینا راسته؟تا حالا کلی دروغ شنیدیم !...گفت ؛مجبور نیستی باور کنی! منم مجبور نبودم اصلا چیزی بگم!..راست گفتم، چون جمشید آشغال ، باید تقاص خیلی چیزا رو پس بده ، نه اینکه ادای روشنفکرای منزوی رو دربیاره...زنشو دیدی؟ گفتم :روژان؟ گفت، آره...میدونی گوشه چشمش چی شده؟ -گفت:تو یه تصادف....داد زد:غلط کرد!از اون مشکات قاتل بپرس ! گفتم : چرا بش میگی قاتل؟ گفت : چون قاتله ! بهت میگم ،همه چیزو...اون جسد توی پتو...اون دختر سوخته تو دره، و آرش عزیز ! اما قبلش از تو یه چیزی میخوام!....دنبالت بودم که خودت اومدی سراغم...! گفتم ؛ چی؟! صدایم می لرزید ؛ گفت: صوفی!...
#شیداوصوفی
#قسمت
#چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
حالا نوبت انتقام گیری من بود.چیزی را دیده بودم که جمشید مشکات، وحشت داشت کسی بفهمه.چون جلوی پدرش سعی میکرد خودشو خیلی آدم نشون بده..حالا بعد از ماجرای بمانی، ناپدید شده بود.قرار شد مش حسن همه کارای بمانی رو به عهده بگیره.مستخدم خانه زاد زن منصور بود و هیچوقت رازی رو از خونواده بیرون نمیبرد.حاضر بود جونشو برای الهه، زن منصور بده...حالا همه، تو خونواده کمابیش ماجرا رو میدونستن. فقط نمیدونستن چه بلایی سر بمانی آمده ! جز من، مش حسن، منصور و زنش....از جمشید نفرت داشتم.دلم میخواست زودتر بیاد و بفهمه که همه ،ماجرارو میدونن ...اما کسی نمیدونست کجا غیبش زده! حتی مامورام برای گشتن خونه اومدن...به خاطر کدخدا ،بابای بمانی همه ی ده بسیج شدن و همه جا رو گشتن. ژاندارما گمشدن جمشید مشکات رو هم گزارش کردن، ولی تو خونه چیزی پیدا نکردن و رفتن.گمونم تو روزنامه ام عکس بمانی چاپ شد و یه چیزایی از نبودن جمشید مشکات....پدربمانی، شش ماه بعد از غصه دخترش، دق کرد و مرد. یادمه بمانی دو تا داداش دو قلو داشت که ازش خیلی کوچکتر بودن.اسماشون یادم نیست.اونا با قیم ، سرپرست خونواده ی کدخدا شدن.ما میدونستیم بمانی تو شهر حالش خوبه.حامله نبود، اما زن منصور بود!دریای یک ساله رو داشت ، و باز حامله بود! سر زایمان دریا داشت میمرد و خیلی میترسید..... همون موقع یه نقشه به ذهنم رسید.دوازده سالم بود.ولی پسر سلیمان اقتداری بودم...باهوشترین مردی که همه درباره ش حرف میزدن!...میدونستم منم باهوشم! نقشه م حرف نداشت.گفتم : چی؟ و حس کردم دارم میلرزم...گفت: نه دیگه بانو...نداشتیم!....حالا نوبت تویه!...من تا اینجا رو گفتم ، بقیه ش طلبت...تو هم باید دینتو ادا کنی.معامله معامله است...اگه بام راست اومدی، راست میام....بقیه ماجرا رو هم بت میگم.اما اگه یه قدم کج برداری ، یا سراغ اون رفیق با یال و دم شیرت بری، کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی...گفتم : تهدید میکنی؟ گفت : با یه زن عاشق خبرنگار،که الانم داره به حاج علیش فکر میکنه، چاره دیگه ای هم دارم؟ گفتم؛ از کجا بدونم همه اینا راسته؟تا حالا کلی دروغ شنیدیم !...گفت ؛مجبور نیستی باور کنی! منم مجبور نبودم اصلا چیزی بگم!..راست گفتم، چون جمشید آشغال ، باید تقاص خیلی چیزا رو پس بده ، نه اینکه ادای روشنفکرای منزوی رو دربیاره...زنشو دیدی؟ گفتم :روژان؟ گفت، آره...میدونی گوشه چشمش چی شده؟ -گفت:تو یه تصادف....داد زد:غلط کرد!از اون مشکات قاتل بپرس ! گفتم : چرا بش میگی قاتل؟ گفت : چون قاتله ! بهت میگم ،همه چیزو...اون جسد توی پتو...اون دختر سوخته تو دره، و آرش عزیز ! اما قبلش از تو یه چیزی میخوام!....دنبالت بودم که خودت اومدی سراغم...! گفتم ؛ چی؟! صدایم می لرزید ؛ گفت: صوفی!...
#شیداوصوفی
#قسمت
#چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
۲.۹k
۰۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.